نگاهی کوتاه به فیلم رنگ خدا، ساختهی مجید مجیدی، 90 دقیقه، محصول 1377
نوشتهی پروانه فخامزاده
1378
رنگ محبت، رنگ عشق
فیلم رنگ خدا پر است از نشانههایی که بیننده را در کار بناکردن داستان با خود همراه میکند و رشتهی ماجرا در مورد مفهوم داستان را به دست او میسپارد. داستان فیلم به ادراک ما از واقعیت بسیار نزدیک است، اما با واردکردن عنصر نشانه، ما را به اندیشیدن دربارهی پدیدههای معنادار هستی، که در مواقع عادی به آن نمیاندیشیم، رهنمون میشود.
فیلم با آغاز خود دو پیام عمده به ما میدهد. یکی آشکار و دیگری نهان. دیالوگ معلم و شاگردان بر پردهی سیاه سینما ما را به دنیای نابینایان میبرد، که پیامی است آشکار، و صدای مادربزرگ بر نوار و نیز کلام محمد به ما میگوید که رابطهای مهرآمیز میان کودک و مادربزرگ را در پیش رو خواهیم داشت.
پدر، محمد را نمیخواهد و این را به معلم مدرسه نیز میگوید، علت این امر در همان ابتدا روشن میشود، آنجا که به طلافروشی میرود. ولی این تنها دلیل گریز پدر از محمد نیست، بلکه محمد نقصی است که پدر از آنِ خود میداند و در پیِ راندن نقص از خود است و از ظاهرشدن آن نقص در انظار (رفتن محمد به مدرسه) بهشدت عصبانی میشود. ولی برخلاف ظاهر ماجرا، پدر به فرزندش علاقه دارد و به همین دلیل دچار تردید است. تردیدی که در کنار رودخانه پیش میآید، زمانیکه دوربین بهجای چشم پدر، ما را به پشت سر محمد میبرد، و زمانیکه به دریای ناآرام مینگرد، و هنگامیکه به رفتن محمد به دل جنگل در سکوت خیره میشود، و زمانیکه برای برگرداندن او از کارگاه نجاری مردد است، و بالاخره لحظهی تردید بر روی پل بههنگام افتادن محمد در آب، که جوجهی فروافتاده از لانه و لاکپشت واژگون پیشاپیش خبر آن را داده بودند. و این تردیدها نشانهی بیمهری پدر نیست بلکه برعکس نشانهی عاطفهی اوست.
دو قهرمانِ تنهای فیلم
در جایجای فیلم شاهد صحنههایی هستیم که به ما نشان میدهد که محمد بهجز نقص مادرزادیاش، پسربچهای طبیعی است با هیجانات و خواستههای مشابه سایر کودکان. در صحنههای آغازین فیلم اگرچه محمد از نیامدن پدر ناراحت و نگران بر نیمکت نشسته است ولی به شنیدن صدای جوجهی ازلانهفروافتاده به جستجوی آن میرود و با تلاش و سختی و در زمانی طولانی (قطعهای متوالی فیلم برروی دست پسرک مؤید گذشت زمان است) بالاخره جوجه را به لانه میرساند و در مقابل دیگران نیز سعی میکند مشکل خود را در پسِ بهنمایشگذاشتن برتریهایش پنهان کند (آنجا که در جواب به خواهرش میگوید که مدرسهی شهر با مدرسهی روستا فرق دارد و نیز در صحنة کلاس که اشتباهات دانشآموزی را بههنگام روخوانی فارسی تصحیح میکند). ولی در واقع او نیز همچون پدر، تنها و از شرایط خود ناراضی است. محمد به این موضوع اعتراف نمیکند مگر در مقابل نجار نابینا، که او هم احساسی مشابه دارد (زیرا بعد از شنیدن حرفهای محمد در سکوت صحنه را ترک میکند). پدر نیز از زندگی خود نزد مادربزرگ گله میکند. ولی محمد امیدوارانه و با اتکا به گرمای محبت مادربزرگ، بر سنگهای کف رودخانه، بر شنهای ساحل، بر سنبلهی گندم،... بهدنبال معنای زندگی و خداست، درحالیکه پدر با تردید بهدنبال گریز از تنهایی است. و سرانجام محمد در طوفان و مه، مادربزرگ را از دست میدهد و تنهای تنها میشود. پدر نیز با پسفرستادنِ تحفههای عروسی و گریهای توفانی تنهای تنها میشود.
مادربزرگ، نخستین رنگ عشق برای محمد
میان مادربزرگ و محمد رابطهی عاطفی محکم و دوسویهای برقرار است. در آغاز محمد سرزنده و سبکبال، همچون پری که از پنجرهی اتوبوس بیرون گرفته، بهسوی "عزیز" میرود، ولی باد پَر را از دست او میرباید، وقتی که از رسیدن به ده آگاه میشود، فریاد میزند و "عزیز" را میخواند."عزیز" نیز لبخند میزند و خوشحال از آمدن محمد به سویش میرود و سوغات او را به سنجاق دعایش وصل میکند تا همیشه همراهش باشد. همان گُل سری که با افتادنش در آب خبر پیشآمد بدی برای "عزیز" را به ما میدهد. "عزیز"، محمد را به سرزمین امید میبرد، آنچه را که کِشته است به او نشان میدهد، او را به امامزاده میبرد و از آب آنجا به صورتش میزند، برایش شمع روشن میکند، و همچنان امیدوارست که چشمهای محمد نیز روشن شود، برایش نذر میکند و سفره تدارک میبیند و به او میگوید که هرچه از خدا میخواهد آرزو کند، و در مقابل خواستهی محمد برای رفتن به مدرسه، تاب مقاومت ندارد و تسلیم خواستهی او میشود، برایش قصه میگوید، از آینده و تحصیل صحبت میکند و بههنگام مرگ نیز فقط آرزوی دیدار او را دارد (تصویر محمد در مه). محمد نیز او را دوست دارد و او را سفید و زیبا میبیند.
مادربزرگ، برای علاقهای که به محمد دارد، به پدر نهیب میزند که تو به فکر خودت هستی. ولی پسرش را نیز دوست دارد و نگران آیندهی او نیز هست. با ازدواج او موافق است (طلاهایش را به او میدهد) و به او میگوید: "من نگران محمد نیستم، نگران توام" (تویی که راه درست را در تردیدهایت گم خواهی کرد.
و سرانجام صدا
از عنصر صدا که در زندگی نابینایان نقش شناختی بسیار قدرتمندی دارد، در این فیلم استفادهای دوگانه شده است. آنجا که همهی صداهای محیط تحتالشعاع صدایی قرار میگیرند که فقط در گوش محمد برجسته میشود، آنگونه که در زندگی نابینایان مطرح است، و آنجا که به ما، بههمراه نشانههای دیگر ، خبر از وقوع حادثهای یا وجود احساسی را میدهد. همانگونه که وجدان زندهی پدر را بههنگام تردیدهایش نشانه میشود.
محمد صداهای خوب و پدر صداهای بد را میشنود. امید به آینده و تردیدی که میتواند این آینده را ویران سازد.
عنصر ارتباطی محمد با زندگی، صداست. صدای جوجه او را به تکاپو وامیدارد. در فرشفروشی صدای موسیقی و صداهای دیگر از محیط حذف میشوند و او فقط صدای قُمری را میشنود. در راه روستایی فقط صدای قورباغهها و حیوانات دیگر را میشنود و با شنیدن صدای اسب به حضور پدر پی میبرد. صداها را به الفبا تبدیل میکند و آنها را هجی میکند و با طبیعت ارتباط برقرار میکند، همانگونه که با دستهایش گلها را هجی میکند.
ولی پدر صدای هیولاوار جنگل، صدای ناخوشایند کفتار را میشنود، که واقعیت مرگ و تلاشی را یادآور میشود و حاصل تردیدِ اوست. صدای کفتار و بهدنبال آن شکستهشدن آینه، زمانی که پدر آماده میشود تا نزد عروس برود، از تردید پدر و ناکامی خبر میدهد.
زمانیکه محمد در کنار پدر است، پدر صدای هراسناک کفتار را میشنود و محمد گفتوگوی دارکوبها را. اما آخرین تردید پدر بر روی پل، با صدای دارکوب همراه است و پس از آن نیز صدای مرغان دریایی در صحنهی بهساحلافتادن پدر حکایت از آرامش و رهایی از تردید دارد.
در فیلم عناصر دیگری نیز هستند که حضورشان تنها برای پرداختنِ درونمایه است، تا بتوانیم مفاهیم را به کمک آنها پیش ببریم. خواهران هستند تا با محمد شادی کنند، تا بگویند که او دوست داشتنی است، تا بارِ کودکی را با هم بهپیش ببرند، تا ببینیم که محمد نهتنها آنها را دوست دارد بلکه به فکر آنها نیز هست و برایشان هدایایی میآورد که دیدنی است، که محمد هم آنها را دیده است، مگر نه آنکه آن عکسها را باید دیده باشد تا برای آنها بیاورد؟!!!
عروس آینده هست تا دلیل تردیدهای پدر باشد، تا اشتیاق پدر را برای رهایی از تنهایی بنمایاند، تا با جواب ردِ خود او را بگریاند ولی تردیدهایش را چاره باشد. تا به ما بگوید که پدر حق دارد که دچار تردید باشد، زیرا بهخاطر موقعیت زندگی پدر است که به او جواب رد داده میشود و نه بهخاطر (آمدنداشتنِ عروسی) به قول فرستادهی خانوادهی عروس، زیرا پدرِ عروس با این پیوند موافق است و در ابتدا میگوید: "هرچه زودتر بهتر" ولی این توافق دلیل و شرط دارد. دلیل، سختیکشیدن دختر و ناکامماندن او در ازدواجِ بهوقوعنپیوستهی پیشین است، و شرط راحتی دختر در خانهی شوهر است: " میخواهیم سختی نکشه، شما هم که بچه دارید".
فیلم که با تاریکی شروع شده بود، در پایان با دوربینی چون چشم پرنده، ما را به حرکت درمیآورد، میچرخاند و فرود میآورد تا این بار، از بالا به پایین، نظارهگر پرواز عشق و درهمپیچیدن دو تنها باشیم که نور محبت به آنها جان تازهای بخشیده است.
و سرانجام فیلمِ "رنگ خدا" نشانهای از ذهنِ پر تجربه و پیچیدهای است که با حداقل کلام، در سراسر فیلم با ما سخن گفته است.
فرهنگ گویش خُلّاری
فاطمه مرادی (نیلوفر)
معرفی: پروانه فخامزاده
مجلهی گویش، دورهی پنجم، شمارهی اول، فرهنگستان زبان و ادب فارسی 1378
خُلّار روستایی کوهستانی در 50 کیلومتری شمال غرب شیراز است و از آبادیهای بخش مرکزی دهستان همایجان از توابع شهرستان سپیدانِ اردکان بهحساب میآید. با توجه به آخرین سرشماری بهار 1385، تعداد 43 خانوار (220 نفر) در این روستا سکونت دارند. منبع اصلی درآمد آنها کشاورزی دیم است، بهعلاوهی باغداری، پرورش زنبور و دامداری.
بهنظر میرسد گویش خُلّاری بازماندهی زبان فارسی میانه باشد و در دستهبندی گویشها در ردیفِ گویشهای جنوب غربی ایران و در زیرمجموعهی گویشهای استان فارس قرار میگیرد.
در مورد خُلّاریهای مقیم شیراز آمده که آنان هنوز گویش خود را حفظ کردهاند و در محیط خانوادگی به آن گفتوگو میکنند. خُلّاریها از گذشته به دستههای مختلفِ حاجرضایی، شیخونی، کامِلکی و اغالی تقسیم شدهاند..........
گویش بندر خمیر (هرمزگان)
نوشتهی سید عبدالجلیل قتالی
معرفی: پروانه فخامزاده
مجلهی گویش، دورهی پنجم، شمارهی اول. فرهنگستان زبان و ادب فارسی 1389
کتاب شامل پیشگفتاری در 2 صفحه و مقدمهای در 4 صفحه است. در مقدمه، برخی نقشهای زبان ازجمله نقشهای اجتماعی، هنری و ادبی و تفکری زبان تعریف شدهاند و نیز از اصطلاحات زبان، زبانشناسی، گویش و گویششناسی تعریفهایی ارائه شده و گویشهای جنوب شرقی ایران شامل گویشهای لارستانی، بشاگردی و کمزاری نیز معرفی شدهاند.
پس از مقدمه، فهرستی از نشانههای اختصاری آمده است. بدنهی اصلی کتاب دو بخش کلی را شامل میشود: بخش نخست در سه قسمت به معرفی گویش بندر خمیر میپردازد و بخش دوم مجموعهای است از واژههای مصطلح در بندر خمیر.
گویش کنونی ساکنان بندر خمیر از خانوادهی گویش بندری حدفاصلی میان گویشهای بندرعباسی، قشمی، مینابی و لارستانی است و، بهعلت وجود پیشینهی دریانوردی در منطقه، واژههای عربی، هندی و تعداد اندکی افریقایی و نیز، بهسبب نفوذ انگلیسیها در دوران استعمار، تعدادی واژههای انگلیسی وارد این گویش شده است..........
گویش مشکنان
نوشتهی جمال صدری
نقد و بررسی: پروانه فخامزاده
مجلهی گویش، دورهی چهارم، شمارهی اول و دوم: فرهنگستان زبان و ادب فارسی 1378
روستای کهنسال مشکنان در 90 کیلومتری شرق اصفهان، بر سرِ راهِ اصفهان به نایین و یزد، قرار دارد. فاصلهی آن از شرق تا نایین 54 کیلومتر و از غرب تا کوهپایه 15 کیلومتر است. جمعیت کنونی روستا کمتر از 1000 نفر ذکر شده (ص 17)؛ چنانکه، در بیست سالِ اخیر، بهعلت کمآبی و نبودِ منبع درآمد، هرسال عدهای به اصفهان و جاهای دیگر کوچ کرده و میکنند. تعداد کمی از مردم کشاورزند ولی بیشترِ آنها که به خوشنشین معروفند، از گذشتههای دور، به عبابافی، کرباسبافی و پارچهبافی و، در سی سالِ اخیر، به قالیبافی اشتغال دارند.
گویش مشکنان بازماندهی گویشِ قدیم اصفهان است و با گویشِ شهرکها و روستاهای باخترِ مشکنان (مانند جزه، کوهپایه، زفره) و مناطقِ جنوب و جنوبِ باختری (مانند مشکنان سفلی، کفران، فارفان و اِژیه در منطقهی روددشت و محمدآباد و پیکان و نیکآباد در بخش جرقویه) همانند است. با گویش مناطق شمال و شمال غربی اصفهان (گزی، میمهای، خوانساری) نیز تفاوت چندانی ندارد و با گویش یهودیان اصفهان یکسان است (ص 13). نویسندهی کتاب معتقد است که با توجه به این شباهتها بهیقین میتوان گفت که گویش قدیم اصفهان نیز همین گویش بوده است (ص 13)..............
دربارهی هرمان هسه
نوشتهی پروانه فخامزاده
هفتهنامهی کرگدن
1395
در سال 1877 زمانی که فلاسفهی ایدهآلیست و نویسندگان رمانتیک هنوز در آلمان مطرح بودند، هرمان هسه در دهکدهی کالو(Calw) در حاشیهی جنگل سیاه دیده به جهان گشود.
پدربزرگ پدری او پزشکی متولد لیونی (Livoni) و پدرش، یوهان هسه، کشیشی پروتستان بود. پدربزرگ مادری او شرقشناسی معروف و مبلغ پروتستانیسم بود و مدیر دفتر انتشارات کتابهای مذهبی. او بعدها این انتشارات را به داماد خود واگذار کرد. ماری، مادر هرمان، از جانب مادری منتسب به خانوادهای اصیل در نوشاتل (Neuchâtel) بود.
والدین هرمان هردو سالها در هند زیسته بودند و هرمان بهواسطهی آنها، پیش از فراگیری خواندن و نوشتن، انباشته از افکار و اندیشههای کهنِ شرق بود. او در جایی مینویسد: "خوشبختانه مانند کودکان دیگر، آنچه را که برای زندگی ارزشمند بود، پیش از مدرسه فراگرفتم، از درخت سیب، از باران، از آفتاب و رودخانه، از جنگل و از زنبورها و حشرات. من تعلیمیافتهی ربالنوع هندوی دستافشان بودم ... به ستارگان پیوستم، شاخهی درختان خانهام و رودخانه بسترم بود."
هرمان هسه از شاعران، نویسندگان، راویان و منتقدان پرخوانندهی قرن بیستم آلمان است. آثار او به بیش از پنجاه زبان زندهی دنیا ترجمه شدهاند.
هدف او از نوشتن، بهتفکرواداشتنِ افراد بود. خشونت، جنگ و تبعیض نژادی را منفور میدانست، مخالف سرسخت ناسیونالیسم بود و تا پایان عمر به ارزشهای اعتقادی خود پایبند ماند و با نهایتِ توانِ خود کوشید تا اثرگذار باشد بر کرهی خاک که مردمانش به همهچیز معنایی دلخواسته میدهند، آدمکشی را عملی قهرمانانه میدانند، بیماریِ واگیر را مشیت الهی و جنگ را تحول.
امروز دیدگاههای هسه در زمینهی سیاست، جامعه، کمونیسم، سوسیالیسم، جمهوری وایمار، رایش سوم، یهودیت، احزاب و بهویژه برداشت او از وظیفهی سیاسیِ نویسنده، توجه همگان را برانگیخته است.
از نظر او تکامل معنوی و عقلی، آیندهای نیکو دارد و سرشار است از اندیشههای تازه و شخصی. ازاینرو به هیچکس توصیه نمیکرد که برای کسب معنویت به آیین بودا درآید یا عضو کلیسای سنتی اروپا شود. معتقد بود که اروپاییِ امروز با روحیهی عقلانی و فردیتِ ویژه و ذهنیتی برآمده از عقاید نهضت روشنگری، نمیتواند از دین و آیینی ساده و ابتدایی پیروی کند. او اندیشهی بازگشت به کلیسای مادر را نشاندهندهی فقدان شخصیت و نداشتنِ اندیشهی شخصی و فردیتیافته و مستقل میدانست.
هسه به ادبیات و عرفان مشرقزمین گرایش و دلبستگی داشت. تأثیرات عرفان و حکمت شرق را در دو کتاب سفر به شرق و سیذارتا بیش از دیگر آثارش میتوان دید.
هنگامی که آنهماری شیمل، اسلامشناس نامدار آلمانی، جاویدنامهی اقبال لاهوری را به دو زبان آلمانی و ترکی ترجمه کرد، هرمان هسه پیشگفتاری کوتاه، جذاب و روحنواز بر ترجمهی آلمانی نوشت.
او شعر میسرود و در چهلسالگی نقاشی را شروع کرد. در شرایط شدید بحرانی این دو هنر به یاریاش میشتافتند و در پریشانیها و تنشهای زندگی یاریدهندهاش بودند. در پریشانیها و نابهسامانیهایی که خود عامل آفرینندگی و خلاقیتِ ذهنی او بودند. نقاشی همواره برای او سروری وسوسهانگیز و تفریحی دلانگیز بود. گاه گفتههای خود را با تلفیقی از نقاشی و شعر همراه میکرد.
تا به شکار شادکامی میروی
پذیرای بختیاری نخواهی بود
تا بر ازدسترفته مینالی
به هدف آویختهای و بیقراری
بیگانهای با رهایی
آندم که از طلب رها شوی
بیهدف شوی و بیتمنایی
خیزاب حادثه آرام و
جانت قرار میگیرد.
هسه در سال 1887 نخستین متن خود، دو برادر، را مینویسد. در سال 1891 به مدرسهی مذهبی میرود و سال بعد از آنجا میگریزد و در مدرسهای در نزدیکی اشتوتگارت (Stüttgart) به تحصیل ادامه میدهد. در سال 1893، درحالیکه تنها یک سال تا دریافت دیپلم فاصله داشت، مدرسه را ترک میگوید و فقط به مدت سه روز در یک کتابفروشی مشغول کار میشود و پس از آن به کار در دفتر انتشاراتی پدرش میپردازد. یکسال بعد در کارگاه تعمیر ساعتهای بزرگ برجها و کلیساها شاگردی میکند. در سالهای 1895 تا 1898 هسهی جوان به کارآموزی در کتابخانهای در توبینگن (Tübingen) مشغول میشود، بیوقفه مطالعه میکند و با جمع ادیبان معاشر میشود. در سال 1907 نشریهی ادبی مارس را منتشر میکند، که حالوهوایی انسانگرایانه داشت. در 1911 به هند میرود و در 1914 به گروه کوچکی از روشنفکرانِ آلمانیِ مخالفِ جنگ میپیوندد. در سالهای 1914 تا 1919 در برن (Bern) در تشکیلات کمک به زندانیان آلمانی به فعالیت میپردازد و مقالات زیادی بهقصد کمک به ایشان منتشر میکند.
او عضو فرهنگستان هنر پروس و انجمن نویسندگان سوئیس بود. جایزههای ادبی متعددی برای آثارش به او اهدا شد ازجمله جایزهی گوتفرید کلر (Gottfried Keller)؛ جایزهی گوتهی شهر فرانکفورت (Frankfurt)؛ دکترای افتخاری دانشگاه برن، جایزهی صلح کتابفروشیهای آلمان در هفتهی کتاب فرانکفورت و سرانجام در سال 1946 دبیر آکادمی نوبل، به پاس نویسندگی الهامبخش، جسارت و ژرفنگری و تلاش برای تحقق آرمانهای انساندوستانه و ارزشهای والای بشری، جایزهی ادبی نوبل را به او اهدا کرد.
هسه در طول زندگی پُرماجرا و پُرمرارتِ خود سهبار ازدواج میکند و سرانجام در 9 آگوست 1962 در مونتانیولا (Montagnola) زندگی را بدرود میگوید.
مختصری دربارهی برخی آثار هرمان هسه
در داستان زیرِ چرخ (1905) به انتقاد از نظام آموزشی و تربیتی میپردازد. در این داستان پسرکی نابغه تبدیل به دانشآموزی ابله و کودن میشود. داستان بر اساس واقعهای حقیقی پرداخته شده است.
رسهالده (1914) روایتی است از پیآمدهای پیوندی ناکام. بهانهی عشق به فرزند، قهرمان داستان را تسلیم روزمرگیِ ملالآور خانوادگی میکند. او که هنرمندی است بهنام، در کلافِ رنج و انزوا سردرگم میشود و هنر زندگیکردن را از یاد میبرد و از افشای نگونبختی خود شرمسار است. در جستوجوی سازگاری با جهانِ راستین، به یاریِ دوست، سرورِ هستی در او جان میگیرد و با تحمل درد و اندوه بسیار، جسورانه و مشتاق از کورهراه زندگی بیرون میشود و مسیر گمگشتهی خویش را بازمییابد.
دمیان (1919) را با نام مستعار امیل سینکلر (Emil Sinclair) منتشر میکند. دمیان اثرگرفته از اندیشهی نیچه است. در این رمان به سه داستان "هابیل و قابیل"، "پسر گمگشته" و "توبهکارِ واپسیندم" از کتاب مقدس اشاره میشود. دیدگاه نویسنده در روایت کتاب کاملاً متفاوت با متن کتاب مقدس است.
گرگ بیابان (1927) سرگذشت هنرمند زمانهی ماست که از دست خود و روزگار بیبندوبار در رنج است. دردهای هنرمندان در پستوبلند زندگی گاه در این داستان به شکلی دردناک تصویر میشود. تأثیر روانکاویِ غالبِ زمانه و آشناییِ او با روانشناسی، بهوضوح در این کتاب آشکار است. هسه برآن است تا روانپریشیِ زمانهای را نشان دهد که در آن کهنهها میمیرند بدون اینکه جانشینی داشته باشند. قهرمان کتاب انسانی منزوی است که قادر نیست دو نیمهی وجود خود: نیمهای گرگ و نیمهای انسان، را بههم پیوند دهد.
در نرگس و زریندهن (نارسیس و گلدموند) (1930) کشمکش میان روح و نفس در جریان است. زریندهن بخشی از واقعیت وجودیِ خود هسه و همواره درپی کسب تجربههای تازه است. نرگس آرام است و بیتزلزل و مبلغِ مذهبیِ تمامعیار. مباحثات این دو دربارهی هنر نکات جالبی دربر دارد. زریندهن در وصف هنر میگوید: "هنر راهیست برای غلبه بر فناپذیریِ انسان."
سفر به شرق (1932)، که در پنجاهوپنجسالگی هسه نگاشته شده، شخصیترین و پررمزورازترین آفریدهی اوست و جایگاهی ویژه در کارنامهی ادبی او دارد. روایتِ سفری است بس پرفرازوفرود و شگفتانگیز، با بنبستها و بیراهههای گمراهکننده در راه رسیدن به آزادراه یقین و ایمان در روزگار پرآشوب ولی بارور و خلاقِ پس از جنگ جهانی نخست.
از سال 1932 بهبعد داستانهای زیادی نمینویسد و بیشتر به نوشتنِ مقالات اجتماعی، فلسفی، تاریخی و نقد سیاسی- اجتماعی میپردازد و به فعالیتهای ضدجنگ سرگرم میشود و البته عظیمترین یادگار و میراث خود را در ذهن میپرورد. رمانِ بازیِ مهرههای شیشهای، که درحقیقت وصیتنامهی سیاسی- ادبی- فلسفی اوست، بهآرامی و شکیبایی در طول سالیان دراز پرورده و سرانجام در سال 1943 منتشر میشود.
زمینهی اصلی این اثر بزرگ، وضعیت سیاسی آلمان در سالهای جنگ جهانی نخست و نیز دوران حکومت استبدادی هیتلر است. فضای آن به سالهای آتی (2200 تا 2400) مربوط میشود، و البته اشاره دارد به انحطاط اخلاقی و جنگ در قرنهای 19 و 20 . هسه خود آن را دوران سطحینگری مینامد.
بازیِ مهرههای شیشهای، بازیای با پیشرفتهترین زبانِ رمز و قواعد و دستورزبانی ویژه است. تمثیلی است از وحدت اندیشه برای تمام ایدههایی که تاکنون به ذهن بشر رسیده و تمثیلی است از همهی ارزشهای آفریدهی هنر و تمدن.
هسه میگوید: "میخواستم فضایی روحانی خلق کنم تا از تمام مسمومیتهای جهان به آنجا گریزم، پناه و آرام گیرم و نفس بکشم و مقاومت اندیشه و روح را دربرابر ویرانگریهای زمانه نشان دهم."
مشکلات دوران تحصیل، رشد، بلوغ، پذیرفتهشدن در اجتماع، عصیان در برابر جامعه و حکومت، ارتش، کلیسا، تجارت و ... موضوع داستانهای او را تشکیل میدهند. هسه منتقدانه و سرسختانه به موضوعاتی میپردازد که جهان امروز بهشدت با آن دستبهگریبان است.
ازمیان آثار پرشمار و بهنامِ او میتوان به کتابهای زیر اشاره کرد:
پیتر کامنتسید (1904)، همسایه (1908)، گرترود (1910)، مجموعهداستان بیراههها (1912)، یادداشتهای سفر هند (1913)، جوانی زیباست (1916)، سیذارتا (1922)، تحقیقی به نام مشاهدات و مجموعهی شعر تسلی شبانه (1929)، جنگوصلح (1946).
دختری از شهر آرل
نوشتهی آلفونس دوده
برگردان از آلمانی: پروانه فخامزاده
1360
بازبینی 1389
این داستان از معروفترین داستانکوتاههای آلفونس دوده، نویسندهی فرانسوی (1840-1897)، است. ژرژ بیزه، آهنگساز فرانسوی، بر اساس این داستان، قطعهای بهنام آرلزین ساخته است.
برای رفتن به دهکده باید از مقابل خانهای گذشت که کنار جاده ساخته شده و پشتِ آن باغ بزرگی است با درختان فراوان. خانهای از نوع خانههای منطقهی پروانس با سقفی از سفال قرمز، نمایی وسیع و قهوهایرنگ و پنجرههایی نامنظم و اتاق زیر شیروانی.
چرا این خانه آنقدر روی من اثر گذاشته بود؟ چرا درِ بزرگ و بستهی آن تا این اندازه قلبم را میفشرد؟ خودم هم نمیدانستم. دوروبرِ آن خیلی ساکت بود. وقتی از مقابلش میگذشتی سگها پارس نمیکردند، مرغها بیصدا فرار میکردند و حتا آهنگ ملایم زنگ قاطرها هم به گوش نمیرسید. با وجود دود رقیقی که از دودکش بیرون میآمد، گویی هیچکس پشت پردههای سفیدِ پنجرهها زندگی نمیکرد.
دیروز ظهر که از دهکده برمیگشتم برای فرار از گرما و نور خورشید از کنار دیوار خانه و در سایهی درختان حرکت میکردم. مستخدمان، در سکوت، مقابل خانه مشغول خالیکردن گاریِ یونجه بودند. درِ بزرگِ خانه باز مانده بود و من درحالِ ردشدن نگاهی به داخل انداختم. تهِ حیاط پیرمرد سفیدمویی را دیدم که پشت میز سنگی نشسته بود و سرِ خود را میان دستانش گرفته بود. کتی که برایش کوتاه شده بود، و شلواری مندرس به تن داشت. با دیدنِ او ایستادم. گاریچی بهآرامی گفت:
- این ارباب ماست. از وقتیکه آن بلا سرِ پسرش آمده همین حالوروز را دارد.
در همان لحظه زن و پسربچهای، که لباس سیاه تنشان بود، از کنار ما گذشتند و وارد خانه شدند.
گاریچی افزود:
- این خانم صاحبخانه است. با پسرش از کلیسا برمیگردند. از وقتیکه او خودش را کشت هر روز به کلیسا میروند. وای آقا نمیدانید چه ماتمی بود.
گاری داشت حرکت میکرد و من که مایل بودم اطلاعات بیشتری بهدست آورم از گاریچی خواستم مرا هم سوار کند. بالای گاری، وسط تهماندهی یونجهها داستان غمانگیز را شنیدم. گاریچی شروع به حرفزدن کرد:
-اسمش یان بود. کشاورزی جوان و خوشتیپ. مثل دخترها خجالتی و مثل مردها پرزور و کاری. چون خیلی خوشتیپ بود، خاطرخواههای زیادی داشت ولی دلِ خودش پیش هیچکس نبود جز دختری که یکروز و فقط یکبار در شهر آرل دیده بود. توی دِه به این عشق نظر خوبی نداشتند. میگفتند دخترک ولنگار است، پدر و مادرش هم اهل اینجا نیستند. ولی یان با تمام وجود فقطوفقط دختر اهل آرلِ خودش را میخواست و میگفت که اگر او را به من ندهید میمیرم. این بود که بقیه موافقت کردند و قرار شد بعد از برداشت محصول آن دو را بههم برسانند. عصر یک روز یکشنبه تمام افراد خانواده توی حیاط جمع بودند و شام میخوردند. یکجورهایی شام عروسی بود. اگرچه خود دخترک نبود، ولی مرتباً جامهایشان را به سلامتیِ او سرمیکشیدند که ناگهان مردی به درِ خانه آمد و با صدایی لرزان خواست با ارباب صحبت کند. وقتی ارباب را دید گفت:
- شما پسرتان را به عقد ازدواج دختری هرزه درمیآورید که دو سال رفیقهی من بوده است. میتوانم حرفم را ثابت کنم. بفرمایید این هم کاغذهای او. پدر و مادرش همه چیز را میدانند. قولِ او را به من داده بودند ولی از وقتی سروکلهی پسر شما پیدا شده است دیگر نه خودش و نه پدر و مادرش، هیچکدام مرا نمیخواهند. خیال میکردم که او مال من است و نمیتواند زنِ کسِ دیگری بشود.
- ارباب پساز اینکه کاغذها را نگاه کرد گفت: "بسیار خب، حالا بفرمایید تو یک گیلاس بنوشید."
- مرد جواب داد: "خیلی ممنون. تشنه نیستم. دلم پر از غم است. بعد سرش را پایین انداخت و رفت.
- ارباب به خانه برگشت. بدون هیچ حرفی سر جای خود نشست و مهمانی شام آن شب بهخوشی بهپایان رسید.
- بعد از شام پدر و پسر به مزرعه رفتند. غیبت آنها طولانی شد. وقتی برگشتند، مادر هنوز منتظر آنها بود. ارباب گفت: "مادر، پسرت را ببوس، احتیاج به محبت دارد."
- یان دیگر از دخترک حرف نزد ولی عاشقش بود و حتا بعد از اینکه فهمیده بود که در آغوش دیگری بوده است باز بیش از پیش دوستش داشت ولی چون خیلی خوددار و مغرور بود حرفی نمیزد و همین بود که پسر بیچاره را کشت. گاهی بدون اینکه حرکتی کند، تنها در گوشهای مینشست و روز دیگر چنان با حرارت مشغول کار میشد که یکتنه کار ده نفر را انجام میداد.
- عصرها جادهی آرل را میگرفت و آنقدر میرفت تا بتواند از دور شهر را در غروب خورشید تماشا کند و بعد برمیگشت. بله آقا هیچوقت دورتر نمیرفت. اهالی خانه که او را اینطور تنها و پریشان میدیدند نمیدانستند چه بگویند و نگرانِ اتفاق بدی بودند. یکبار، موقع غذا، مادر با چشمانی پُراشک به او گفت: اگر با همهی این ماجراها هنوز او را میخواهی ما حرفی نداریم. عروسی کنید.
- پدر، که از خجالت سرخ شده بود، سرش را به زیر انداخت. یان سر خود را بهمعنای نه تکان داد و از اتاق بیرون رفت و از آن روز به بعد روش زندگی خود را عوض کرد و برای اینکه خیال پدر و مادرش را راحت کند تظاهر به خوشی میکرد.
- یان با برادر کوچکش در یک اتاق میخوابیدند و مادر بیچاره با این فکر که شاید پسرش به او احتیاج داشته باشد، کنار درِ اتاق آنها تختخوابی برای خودش گذاشته بود.
- عید سَن آلوا فرا رسید. اهالی خانه سراپا شاد بودند. جشن بزرگی برپا شده بود. انواع غذاها و نوشیدنیها برای همه بهوفور چیده شده بود. فانوسهای رنگی درختها را زینت داده بودند و خوشیِ همه را آتشبازی تکمیل کرد. یان خیلی شاد بود، جوری که سعی میکرد مادر را به رقص و پایکوبی وادارد. زن بیچاره از شوق اشک میریخت. پدر میگفت: "حالش خوب شده است"، ولی مادر ته قلبش نگران بود و بیشتر از قبل از او مراقبت میکرد.
- نصف شب همه برای خواب به اتاقهایشان رفتند و از فرط خستگی بیهوش شدند، جز یان که تاصبح نخوابید. بعداً برادرش گفته بود که او تا صبح گریه میکرده است.
- نه آقا، نه، او خیلی عاشق بود، واقعاً عاشق شده بود.
- سحرگاه مادر صدای پای کسی را شنید که دواندوان از کنار اتاقش گذشت. هول کرد و دلش شور افتاد. صدا زد: "یان، تویی یان؟"
- یان جواب نداد و از پلههای شیروانی بالا رفت. مادر تند از جای خود پرید و باز صدا زد: "یان کجا میروی؟"
- یان وارد اتاق زیرشیروانی شد و مادر بهدنبال او از پلهها بالا رفت. ولی یان درِ زیرشیروانی را از پشت بست.
- پسرم، پسرم، تو را به خدا گوش کن.
- پسر در را بست و قفل آن را چرخاند.
- یان، یان پسرکم جواب بده. چهکار میخواهی بکنی؟
- مادر با دستهای لاغر و ضعیفش سعی میکرد در را باز کند ... که صدای بازشدن پنجره را شنید و پس از لحظهای صدای خشکِ برخورد چیزی روی سنگِ سختِ کفِ حیاط را ...
- بله آقا، طفلک بیچاره گفته بود که خیلی دخترک را دوست دارد و عاقبت خودش را میکشد. راستی که خیلی عجیب است. چرا تنفر نمیتواند عشق را بکشد؟
- آن روز صبح زود مردم دهکده از یکدیگرمیپرسیدند: "این کیست که طرفهای خانهی ارباب اینطور شیون میکند؟"
- مادر، در لباس خواب، کنار میز سنگی، که پوشیده از شبنم صبحگاهی و خون بود، فرزند مردهاش را بغل کرده بود و زار میزد.
آتش
نوشتهی ولادیمیر کارالنکو
برگردان از روسی: پروانه فخامزاده
دوم مرداد 1371
سالها پیش، شامگاهی پاییزی، روی رودخانهی تیرهی سیبری بر قایقی سوار بودم. ناگاه در پیچ رودخانه، درست در پیش رو، در سیاهی کوهستان، شعلهی آتشی پدیدار شد.
خیرهکننده، پرتوان و کاملاً نزدیک میدرخشید.
با خوشحالی گفتم: "خدا را شکر! پناهگاه نزدیک است."
قایقران سر برگرداند و از روی شانه به آتش نگاه کرد و دوباره با بیمیلی به پاروزدن پرداخت:
- خیلی دوره!
باور نکردم، شعلهی آتش همانجا بود و از درون تاریکیِ وهمانگیز به پیش میآمد. قایقران راست میگفت، خیلی دور بود.
پیش آمدن، از دلِ تاریکی بیرون زدن، پرتو افشاندن و نزدیکیِ خود را وعدهای وسوسهانگیز دادن، ویژگی این آتشهای شبانه بود. به نظر میرسید، دوسه حرکتِ دیگرِ پارو ...، و راه به پایان میرسد ... لیک چه دور!..
زمان درازی بر رودخانهی قیرگون قایق راندیم. تنگهها و صخرهها آشکار میشدند، نزدیک میآمدند، میگذشتند، برجا میماندند و در دوردستهای بیکران ناپدید میشدند و آتش همچنان در پیش رو میدرخشید و وسوسه میکرد، اینچنین نزدیک و آنچنان دور ...
اکنون هرازگاه رودخانهی تاریک را در محاصرهی کوهساران و صخرهها و آن شعلهی آتش زنده را به یاد میآورم. آتشهای بسیاری پیش و پس از آن مرا به سوی خود خواندهاند. زندگی همچنان در میان صخرههای عبوس جریان دارد، آتشها دورند، پیوسته باید بهشدت پارو زد.
ولی بااینحال ... بااین وجود، آتشی در پیشِ روست.
چه خوب چه شاداب بودند گلها
نوشتهی ایوان تورگنیف
برگردان از روسی: پروانه فخامزاده
1368
جایی، زمانی، خیلی دور، شعری خواندم. خیلی زود فراموشم شد ... تنها شروعِ آن در یادم مانده است: "چه خوب، چه شاداب بودند گلها ...".
اکنون زمستان است، شیشههای پنجرهها یخ زدهاند، در اتاق تاریک شمعی میسوزد. به گوشهای خزیدهام و در سرم پیوسته زنگ میزند، زنگ میزند: "چه خوب، چه شاداب بودند گلها ...".
خود را مقابل پنجرهی کوتاه خانهی روستایی روسی میبینم. عصر تابستانی بهآرامی میگذرد و جای خود را به شب میدهد. در هوای گرم بوی اسپرک و زیرفون پیچیده. دخترک درحالیکه بر دستهای کشیدهاش تکیه داده و سر را بر شانه خم کرده، لبِ پنجره نشسته است. خاموش و بادقت به آسمان مینگرد، گویا در انتظار پیداییِ نخستین ستاره است. چه زودباورند چشمان اندیشناک و رؤیاییاش. چه گرم است دهانِ بازِ بیگناهِ پُرسندهاش. چه آرام میدمد سینهی نوشکفتهی هنوز هیچ چیز مشوش نکردهاش. چه زلال و نرم است سیمای جوانش. جسارت سخنگفتن با او ندارم. چهاندازه برایم ارجمند است و چهقدر قلبم را میلرزاند.
"چه خوب، چه شاداب بودند گلها ...".
ولی در اتاق همهچیز تیرهوتار است ... شمعِ میرنده صدا میکند، سایههای روان بر سقفِ کوتاه میلرزند، خشمِ سرما آنسوی دیوار زوزه میکشد. و نجوای پیرمردانه ملالانگیز مینماید.
"چه خوب، چه شاداب بودند گلها ...".
چهرههای دیگری در مقابلم قد راست میکنند ... سروصدای شادمانهی خانوادهای روستایی به گوش میرسد. دو سرِ کوچک با موهای بور به یکدیگر تکیه کردهاند و گستاخانه با چشمهای روشن به من مینگرند. گونههای گلگون از خندهای خوددارانه به لرزه میافتند، دستها مهربانانه به هم پیوستهاند و صداهایی جوان و صمیمی درحالیکه از هم پیشی میگیرند طنین میاندازند. وکمی دورتر، درون اتاقی راحت، دستهای جوانِ دیگری انگشتانش را با شستیهای پیانوی قدیمی درگیر میکند. والس لانر1 نمیتواند بر صدای سماور کهنه چیره شود.
"چه خوب، چه شاداب بودند گلها ...".
شمع کمنور میشود و خاموش ... کیست که اینگونه گرفته سرفه میکند؟ سگ پیر بر چهار دستوپا جمع شده و کنار پای من میلرزد، یگانه دوست من ... سردم است ... مورمورم میشود ... همهی آنها مردهاند ... مردهاند ...
یادداشت: lannerovskii valse: لندلر landler یا lander رقصی است عامیانه متعلق به آلمان و اتریش، در سه ضرب که غالباً آوازی بههمراه دارد. بسیار به والس نزدیک است. هایدن، موزارت، وبر، شوبرت، و بتهوون در آثارشان از این فرم استفاده کردهاند.
دربارهی منتقد
آلکسی تولستوی
برگردان از روسی: پروانه فخامزاده
1366
هنر در کار اعتلابخشیدن به زندگی به یاری انسان میشتابد و نقد، آن را تدوین و به مردم هبه میکند. نقد یعنی پشتکار، یعنی ذهن جستوجوگر هنر، و منتقد کسی است که چشمانی هوشیار و طبعی هنرمندانه دارد و به کنکاش در بوتهی هنر مشغول است. نقش منتقد به نقش کارگردانی میماند که نکتههای نهانیِ دستنوشتهای را ازمیان سطرها مییابد و در برابر تماشاگران میگسترد. رشد هنری مخاطبان برعهدهی منتقد است. او فریاد بیامانی است که در سکوت شبانه و هنگام فشار کار به سراغ نویسنده میرود و یادآوری میکند که هر واژه باید بازنگری و ارزیابی شود. منتقد باید دوست هنر باشد و با جسارت فراوان بر همهی ضعفها، پلشتیها و محدودیتهای هنرمندانه و روشنفکرانه ضربه وارد آوَرَد.
در لحظههای خلاقیت، هنرمند باید حضور کسی را حس کند؛ حضور دوستی سختگیر و دانا که پیش از خشک شدنِ مرکبِ هر صفحه آن را میخواند. چه خوب است اگر مفتون شود، بگرید و قهقهه سر دهد و چه هراسانگیز اگر رو تُرش کند و روی بگرداند.
منتقد، نخستین ارزیاب است که نباید رسالتش را ازیاد ببرد، باید شعله برکشد، نه بسوزد و دود کند.
قطرهی باران
نوشتهی س. شیپاچف
برگردان از روسی: پروانه فخامزاده
1371
در گذشتههای دور، پیش از جنگ، به نمایشگاه عدهای از هنرمندان در پل کوزنتسک رفتم.
دیوارها پوشیده از تابلوهای بزرگی بود که هیچکدام زمانِ زیادی توجه مرا به خود نگرفت.
با خود گفتم: هنگام نقاشی از چهرهی آدمها اگر نقاش سعی در فهمیدن درونِ شخص نداشته باشد، اثرِ خوبی نخواهد آفرید.
کنار درِ خروجی متوجه نقاشی کوچکی در قابی بزرگ شدم. جز برگهای سبز انگور فرنگی چیز دیگری در آن نبود و درمیان برگها قطرهآبی میدرخشید.
بیش از زمانی که تمام نمایشگاه را دیده بودم در برابر آن ایستادم. حس میکردم در باغی هستم که توفانی را پشت سر گذاشته است، نمناک و خنک. سنگینیِ قطرهی باران را که فرومیافتاد حس میکردم.
این تصویر ساده مرا سرشار از حس سلامتی و شادمانی کرد. هنگام بازگشت به خانه حیران بودم که چهگونه تا آن زمان ندیده بودم ستارههای درخشانی را که فرش آسمان شهر بودند.
گل سرخ
نوشتهی ایوان تورگنیف
برگردان از روسی: پروانه فخامزاده
1368
آخرین روزهای آگوست و پاییز در راه بود.
بههنگام غروب خورشید رگباری تند و ناگهانی، بدون رعدوبرق از فراز دشت پهناور بهسرعت گذشت. باغِ جلوی خانه از رنگ شفق و بخار باران میسوخت و دود میکرد.
او پشت میز اتاق پذیرایی نشسته بود و لجوجانه و اندیشناک ازمیان درِ نیمهباز به باغ مینگریست.
فهمیدم که آن دم در روح او چه گذشته است، دریافتم که پس از نبردی کوتاه و جانکاه تسلیم احساسی شده که دیگر قادر به تسلط بر آن نبوده است.
تند برخاست و بهچابکی به باغ رفت و ناپدید شد.
یک ساعت گذشت ... و ساعتی دیگر؛ برنگشت.
بلند شدم و از در بهسوی خیابانِ باغ رفتم، تردید نداشتم که او نیز از همان راه رفته است.
همهچیز در تاریکی شب فرو رفته بود ولی بر ریگهای نمناک خیابانِ باغ لکهای صورتیرنگ ازمیان طغیان مه میدرخشید.
خم شدم. گل سرخ جوان و نوشکفتهای بود که دو ساعت پیش غنچهاش را دیده بودم.
بادقت گُلِ بر گِل افتاده را برداشتم. به اتاق پذیرایی رفتم و آن را روی میز، مقابل صندلی او گذاشتم.
سرانجام برگشت. با قدمهای آهسته از اتاق گذشت و پشت میز نشست.
سنگِ صورتش رنگ باخت و جان گرفت. با آشفتگی نگاه شرمگین و شوریدهاش را، که به زمین دوخته بود، به اطراف دواند. گویی چشمانش را تنگ کرده بود.
به گل سرخ نگاه کرد، آن را در دست گرفت و به گلبرگهای مچاله و گثیفِ آن چشم دوخت، نگاهی به من کرد. ناگهان نگاهش ایستاد. چشمانش از اشک میدرخشید.
پرسیدم: "برای چه گریه میکنید؟"
- برای این گل سرخ، ببینید چه به روزش آمده.
خواستم کلماتی پرمعنا بگویم:
- اشکهای شما گِلها را میشویند.
- اشک نمیشوید، میسوزاند.
به سمت بخاری دیواری چرخید و گُل را در آتشی که فرومیمرد انداخت.
با صدایی مصمم و بلند گفت: "آتش بهتر میسوزاند."
چشمان زیبایش هنوز از اشک میدرخشید. خندهای جسورانه سرداد.
زبان اشاره
نویسنده: استلا آلِنیکوف
برگردان از روسی: پروانه فخامزاده
مدرس دانشگاه آزاد ایران واحد زعفرانیه
1380 دانشگاه آزاد، نشریۀ ترجمه، سال اول، شمارهی اول
حدود دوهزار سال پیش سیسرون در فن خطابهی خود گفت: همهی واکنشهای روان آدمی باید با حرکات همراه باشد؛ حرکات پنجهها، انگشتان و کشیدگی دستها به اطراف، کوبیدن پا بر زمین و بهویژه حرکات پرمفهوم چشم. این حرکات مانند زبان بدناند، زبانی که بربرها و وحشیان نیز آن را درمییابند. اشارات میتوانند کاملاً جایگزین واژهها و حتا حروف شوند، مانند حروف الفبای ناشنوایان، یا بر مفهومی دقیق دلالت کنند. افزونبراین میتوانند در نوع خود نماد و رمز به حساب آیند، مانند زبان اشارهی ورزش، علامتهای حرفهای در نیروی هوایی، ترابری، آتشنشانی و غواصی.
در سالهای اخیر مسئلهی ارتباط بدون کلام توجه دانشمندان را به خود جلب کرده است. در کلمبیا فرهنگی دوجلدی منتشر شده که شامل بیش از 2000 اشاره است که در آمریکای لاتین کاربرد روزمره دارد. مهارت در خواندن زبان اشاره به شناخت بهترِ منش، فرهنگ، سنتها، افسانهها و باورهای قومیِ ملیتهای مختلف یاری میکند و در آموزش زبانهای بیگانه، رقص، باله و هنرپیشگی بهرهی زیادی از اشارات گرفته میشود.
خاستگاه اشاره
ایما و اشاره جزو استعدادهای زیستی انسان است و جانداران دیگر نیز تا اندازهای از این توانایی برخوردارند. افرادی که در محیط زندگی خروس کولی1 به پژوهش پرداختهاند به پیچیدگی و درعینحال گویایی مراسم این پرنده پی بردهاند. وجود حرکات زیستیِ مشابه همچون آیین جفتگیری در انسان، پستانداران، پرندگان، ماهیها و حتا خزندگان، دانشمندان را متقاعد به نزدیکی انسان و حیوانات کرده است. البته در روند رشد اجتماعات انسانی، زبان اشاره پیچیدهتر و از نظر مفاهیم نوین اجتماعی غنیتر شده است، ضمن آنکه هر ملتی علامتهای ویژهی خود را بهوجود آورده است. برای نمونه حرکات مربوط به انکار (نه!) را درنظر میگیریم. به عقیدهی چارلز داروین، چرخش سر (حرکت طبیعی کودکان هنگامیکه از شیرخوردن از سینهی مادر امتناع میکنند) بهعنوان علامت نفی در جریان رشد اجتماعات انسانی نزد همهی مردم یکسان بوده است. ولی امروزه در مطالعهی ملیتهای مختلف، نمودهای گوناگونی از آن میبینیم. معروفتر از همه علامت نفی در بلغارستان است که جهانگردان را دچار مشکل میکند. آنجا تکاندادن سر از بالا به پایین بهمعنای (نه) و تکاندادن سر از یکسو به سوی دیگر بهمعنای (آری) است.
سرخپوستان آمریکا معمولاً با حرکت مختصر دست از مقابل صورت به سمت شانه، مفهوم (نه) را میرسانند. عربها و برخی ملتهای دیگر سر خود را به عقب میبرند و صدای نُچ درمیآورند و برای نشاندادن مخالفت شدید، ناخن شست دست راست خود را به دندان میگزند و سپس آن را با حرکتی تند بیرون میکشند. ترکها در چنین موقعیتی چانه را بالا میبرند، چشمها را تنگ میکنند و با زبان بهنرمی صدای نُچ درمیآورند.
ژاپنیها پنجههایشان را تکان میدهند و مالزیاییها تنها نگاه را به زمین میدوزند. زبان اشاره در مورد سلامگفتن، پرمایهتر و متنوعتر است. در گذشته چینیها بههنگام دیدار، دو دست خود را بههم میفشردند، در زمان ما سخنرانان این حرکت را برای ادای احترام به شنوندگان خود انجاممیدهند. اهالی پولینزی یکدیگر را در آغوش میگیرند و پشت هم را میمالند. اسکیموها به سر و شانهی طرف مقابل مشت میکوبند و اهالی لاپونی بینیشان را به هم میمالند و ساموآییها همدیگر را میبویند. مصریان بههنگام سلام، کف دست را به پیشانیِ خود میچسبانند، درست مانند وقتیکه چیزی را فراموش کرده باشند یا موقعیتی را از دست داده باشند. بعضی اقوام آفریقایی یکدیگر را در آغوش میگیرند و گونههایشان را بههم میسایند.
خب، آیا میشود در سکوت گفتوگو کرد؟ به نظر میرسد که این کار درنهایت شدنی است. در میان بومیان استرالیا سنتهایی حفظ شده است مانند ممنوعیت حرفزدن با واژهها. بیوهزنان در جریان تدفین شوهران؛ نوجوانان در گذر از مرحلهی نوجوانی به مرتبهی یک مرد2 و زنان هنگامیکه شوهرانشان را به شکار میفرستند باید سکوت اختیار کنند! و اینجاست که ایما و اشاره به یاری آنها میآید. برخی جهانگردان تعریف میکنند که بارها در قبیلههای استرالیایی زنانی را دیدهاند که بدون برزبانآوردن حتا یک کلمه، دیرزمانی با جنبوجوش در گفتوگو بودهاند. بهعلاوه نباید راهبان سکوتگرای3 مسیحی را نیز از یاد برد که طی سالها، تنها با اشاره مطالب خود را بیان میکردند.
معروف است که ساکنان جزیرهی سیسیل با استفاده از ایما و اشارههای پرجنبوجوش و معنادار با یکدیگر گفتوگو و حتا مطالبی را تعبیر و تفسیر میکنند. بنابر روایات در شهر سیراکیوز4، دیونِ5 جبار با تهدید به مجازات شدید، گفتوگوهای علنی و بحث و جدل را ممنوع کرده بود. در مقابله با این فرمان، مردم در کار و زندگی روزمره بهناچار به بحث و جدل با ایما و اشاره کشیده شدند.
خلقوخوی ملیتها و ایما و اشارات
مایکل آرچیل، روانشناس انگلیسی، در زمان گردشِ دور دنیای خود دریافت که در خلال گفتوگویی یکساعته، فنلاندیها یک بار، ایتالیاییها هشتاد بار، فرانسویها صدوبیست و مکزیکیها صدوهشتاد بار از اشارات استفاده میکنند. در مورد روسها وضع فرق میکند، (احتمالاً بهدلیل اینکه آنها از بیان احساسات خودداری میکنند). روسها تکان هیجانی دست را در هنگام گفتوگو نشانهی بیادبی میدانند.
برخلاف آداب معاشرت روسی که در آن اشاره با دست به شخص یا شیئی ممنوع است، مردم اسپانیا و آمریکای لاتین معمولاً هنگام گفتوگو آنچنان با شور و هیجان دستها، سر و شکلکهای صورتشان را بهکار میگیرند که کل اندیشه و آنچه که دربارهی آن به صحبت مشغولند، برای همهی اطرافیان روشن و آشکار میشود. در میان آنها معمولاً کلام آهنگین و اشارات درهمآمیختهاند.
با اینکه فاصلۀ جغرافیایی روسیه و ژاپن نسبتاً کم است، ولی مثلاً حرکتِ دست به گردن گذاشتن در نزد روسها بهمعنای تا خرخره خوردن و نزد ژاپنیها بهمفهوم اخراج از کار است. در تبت ممکن است عابری زبانش را به کسی که از روبهرو میآید نشان دهد، به این معنا که: "فکر بدی در سر ندارم"، درحالیکه حرکاتی از این نوع در کشوری دیگر میتواند منجر به درگیری شود.
برای اخطارِ "احتیاط!" یا "توجه!" ایتالیاییها، اسپانیاییها و اهالی آمریکای لاتین با انگشت اشارهی دست چپ، پلکِ پایینِ چشمشان را میکشند. در اتریش این حرکت نشانهی تحقیر است. ژاپنیها برخلاف اروپاییها دستها را به جلو دراز کرده، با زدن پنجهها به هم دست میزنند. در انگلستان کفزدنِ آرام و ریتمیک در کنسرت و یا تئاتر نشانهی عدم پذیرش خیلی جدی است و به این ترتیب بهسادگی به هنرپیشه امر میکنند که صحنه را ترک کند.
نوسان پنجهها به بالا و پایین در آرژانتین، اوروگوئه و ونزوئلا بهمعنای فریاد "خب که چی!" است، در پرو این حرکت بهمعنای "اَه چه اشتباهی کردم!" و در شیلی بهمعنای "ببین چی شد" است.
آیا رقص ملیتهای گوناگون زبان زیبا و روشن اشارات نیست؟ حرکات پیچیده و ظریفِ دستِ رقصندهی هندی و ژاپنی و نیز هر وضعیت او نشانهی اندیشهای خاص و مجموع آن داستانی حماسی به زبان اشارات است.
ایما و اشاره عناصر جداییناپذیر فرهنگ انسانیاند که در اعماق سدهها و هزارهها ریشه دواندهاند و کاوشهای باستانشناسی نیز گواه این مطلب است. مثلاً در ساختههای سفالی و نقشونگارهای دیواری که در مکزیک کشف شده، میتوان به چگونگی زبان اشارات در هزارهی اول پی برد: انگشت اشارهی دست راست، که بهطرف جلو کشیده شده، بهمعنای "تو" و دست چپ که به گوش اشاره میکند به مفهوم "توجه"، و گویا مجموع این دو حالت بهمعنای "گوش کن" بوده است. بر پایهی فرضیهها، سنگنوشتههای غارهای مکزیک باستان گویای آشنایی گستردهی آنها با زبان اشارات است.
آیا در این عصر آگاهی که بسیاری از مردم به سه یا چهار زبان صحبت میکنند، ایما و اشاره همچنان میتواند بهعنوان رسانه کاربرد داشته باشد؟ بدون شک آری.
امروزه که هزاران انسان از سراسر جهان در جشنوارههای جهانی، المپیادهای ورزشی و نشستهای علمی گرد هم میآیند، غالباً زبان اشارات در بهجریانانداختن نخستین ارتباطها و ایجاد تفاهم و علاقه درمیان آنها به یاری میآید.
زبان اشارات گاه گویاتر از زبان واژههاست.
پینوشتها:
1. خروس کولی پرندهایست وحشی، بزرگتر از کبوتر و شبیه خروس، با بالهای بزرگ و دم پهن و چشمهای درشت و کاکلی از پر، که بیشتر در کنار نهرها و سبزهزاران زندگی میکند.
2. مناسک گذر اصطلاحی است برای مراسمی که درطی آن یک شخص از حالتی به حالتی دیگر یا از پایگاهی به پایگاه دیگر عبور میکند. مناسک گذر مختص دفع خطرات مافوقطبیعی از شخص موردنظر یا کل جامعه است که حالت معلقی را بین حالت پیشین و حالت جدید بهوجود میآورد. (اصغر عسگری خانقاه، فرهنگ مردمشناسی، ص 289)
3. فرقۀ سکوتگرایان، فرقۀ سکوتزیان یا فرقۀ خاموشان. (تاریخ تمدن، ج 4، بخش 1)
4. شهر یونانینشین جزیرهی سیسیل.
5. حاکم جبار شهر سیراکیوز.
طایفهی سرلک، شاخهای کهن از ایل بختیاری. بازنگاری و تحلیلِ دویست سند نویافته از صفوی تا عصر حاضر. پژوهش رضا سرلک. مقدمهی استاد جواد صفینژاد. تهران: طهوری. 1388. 536صفحه
نویسندهی کتاب با کنکاش در اسناد حفظشده در خانوادههای طایفهی سرلک بختیاری، به بررسی تاریخ اجتماعی و اقتصادی این قوم در طول چهار قرن پرداخته است و با بازخوانی و بازنویسی دقیق و موشکافانهی متونِ برجایمانده، مناسباتِ مردمشناختی منطقه را مورد بررسی قرار داده است.
تصاویر سندها و نمودارها و افزودههای پُرشمار، این اثر را تبدیل به مرجعی مستند کرده است تا گنجینهای پُربها را در اختیار پژوهشگران قرار دهد. مؤلف، این اثر ارزشمند را به بختیاریان دلیر و میهنپرست تقدیم کرده است.
پایه و اساس تألیف این کتابِ خاصپسند، اسناد محفوظ در صندوقچههای نوادگان این طایفه است. بهعلاوه از طریق تحقیقات میدانی و سفر به بسیاری از روستاهای منطقه و گردآوردن اطلاعات از گفتار و شنیدههای مردم و مراجعه به سنگِ قبر نوشتهها، اطلاعاتِ کتاب تکمیل شده، و از چندین سند موجود در مرکز اسناد کتابخانهی ملی ایران بهره گرفته شده است.
در صفحهی 6 اسامی مناطق زیر نفوذ سرلکها در نموداری دایرهای ثبت شده و موقعیت آنها نسبت به هم نشان داده شده است. این مناطق عبارتند از: محلات، خمین، گلپایگان، خوانسار، الیگودرز، ازنا، کندر، جلالآباد، فهره، چمنسلطان، پرچل و سرلک.
در ابتدای کتاب (13)، پیشگفتار و تاریخ مُجملی از قوم بختیاری و طایفهی سرلک برمبنای اسناد موجود آمده است:
"طایفهی سرلک چهارلنگ بختیاری، شاخهای از جامعهی لُران است که در پهنهی وسیعی از ایران پراکندهاند... وحدت جغرافیایی، تاریخ، زبان و فرهنگ مشترک، نظام ساخت درونی و ردهبندیهای اجتماعی، اقتصادی، متکی بر داوری سنتی و کوچ، زیربنای مشترکی برای استحکام این قوم بوده و بر یکپارچگی آنها افزوده است".
سپس در پیشگفتاری به قلم جواد صفینژاد (14 تا 31) لُرهای ایران معرفی شدهاند و تقسیمبندیهای لُر بزرگ و لُر کوچک، تقسیمبندی لُرها در زمان صفویه، وسعت قلمروهای لُرها، تقسیمات ایلی، واحدهای سنجش محلی (طول، وزن، زمین زراعی، سطح زمینهای آبی، واحد پولی)، بهکمک 5 نقشه، 2 نمودار، 13 جدول و یک شجرهنامه شرح شدهاند.
در پیشگفتار نویسنده (33 تا 38) نیز از محل و شیوهی زندگی و چگونگی اقامت، چگونگی بهدستآمدن اسناد تاریخی طایفهی سرلک، تحلیل اجمالی اسناد سنتی چهارصدسالهی طایفهی سرلک بختیاری، خط و سیاق اسناد، پشتنویسی اسناد و مُهرها تشریح شدهاند.
در بخش یکم (39 تا 45)، که اشارهای کوتاه به تاریخ و جغرافیای ایل بختیاری است، اوضاع تاریخی، بختیاریان سرلک در دورهی صفوی، و وجه تسمیهی چهارلنگ و هفتلنگ تشریح شده است. برای نمونه از کتاب ایران و قضیهی ایران تألیف لرد کرزن ترجمهی وحید مازندرانی آمده است:
"بنا بر شرح دیگر ارقام هفت و چهار مشعر بر میزان عدد و یاریای بوده است که ایشان از سابق در کار ولایت میکردهاند، گروهی که صحرانشین و بیشتر در درههای عمیق زندگی میکردهاند چون زمین حاصلخیز نداشتند فقیرتر بودند بهناچار یکهفتم درآمد خود را به مالک یا دولت میدادند و گروهی که در دشتهای مسطح زندگی میکردند و دارای زمین و کشتوزرع بودند از نظر مالی موقعیت بهتری داشتند یکچهارم درآمد را به مالک یا دولت میدادند بنابراین آنها که یکهفتم میدادند به هفتلنگ مشهور شدند و آنها که یکچهارم میدادند به چهارلنگ شناخته شدند".
بخش دوم (47 تا 78) به زندگینامهی برخی از بزرگان سرلک بختیاری اختصاص دارد ازجمله: جهانگیر خان بختیاری (میر جهانگیر)، خلیل خان پسر جهانگیر خان، و فرزندان او و دیگران، که در این میان وقایع تاریخی نیز شرح شدهاند، ازجمله اعدام آقاخان به دستور و خط ناصرالدین شاه، و شکایت محمود خان فرزند آقاخان به ظلالسلطان. انتهای این بخش مزیّن است به 16 عکس از این افراد و 3 عکس از محل زندگی برخی از آنان.
بخش سوم (79 تا 469) به چکیده (متن سند)، مشخصات، مشخصات کاغذ سند، نوع و شکل مُهر، و ویژگیهای دیگری از اسناد اختصاص دارد.
احکام و فرامین
در زیر عنوان "چکیدهی حکم" به چندین ویژگی پرداخته میشود ازجمله: موضوع حکم، مشخصات کاغذ سند، اندازهی فرمان، نوع خط، نوشتههای مُهرها و متن حکم.
موضوعهای گوناگون این احکام عبارتند از: بخشودگی مالیات، منصوبکردنِ اشخاص به سرکردگی طوایف، دستور اعدام، رسیدگی به عریضهها، فرمان به اطاعت و حرفشنوی، مطالبات مالیاتی، رسیدگی به شکایت زوجها، رسیدگی به صداق، صدور اجارهنامه، صدور حق امضا و درجهی اجتهاد. 11 تصویر از متن این احکام، یکی ممهور به مُهرهایی، که شرح آنها نیز رفته، ضمیمهی احکام است.
عقدنامهها
عقدنامههای این مجموعه، مانند سایر اسناد تاریخی، بیانگر نکات مهمی از تاریخ مردم زمان خود هستند و در تحقیقات مردمشناسی از جهات گوناگون قابل مطالعه و بررسیاند و گویای آداب و رسوم دورهای خاص و بیانگر بخشی از شخصیت افراد در مقطعی از زمان هستند و تصویر روشنی از رفتار اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی طایفه و نیز روند تطور و زندگی مردم به دست میدهند (97). بهعلاوه آنها به خطی زیبا و با جملاتی دلنشین تقریر شدهاند. از ویژگیهای آنها میتوان نکات زیر را برشمرد:
- همهی عقدنامههای اصل مُذَهَّب هستند و رونوشتها غیر مُذهَّب.
- نیمی از آنها دو عاقد دارند: عاقد ایجاب و عاقد قبول.
- در عقدنامههای اولیه تا 1300 قمری، قرآن جزو مهریه نیست ولی از 1300 ق به بعد، بلااستثنا، در هرکدام یک جلد قرآن مُذَهَّب جزو مهریه قید شده است.
- از ابتدا تا 1320 ق، غلام حبشی و جاریهی حبشی، هر دو نفر به قیمت 40 تا 50 تومان در مهریهی عقدنامه قید شده است و از این تاریخ به بعد دیده نمیشود.
- در تمامی عقدنامهها پول نقد بین 20 تا 100 تومان و طلا بین 10 تا 100 مثقال ثبت شده است، بجز یکی از عقدنامهها، که متعلق به 1286 قمری است و مهریهی قیدشده در آن 1000 تومان است.
- در تمام عقدنامهها، وسایل و لوازم زندگی مانند فرش، ظروف مسی، رختخواب و غلام و کنیز، که جزو جهیزیهاند، بهعنوان مهریه در عقدنامه قید شده. که همه به عهدهی داماد بوده است. یکی از عقدنامهها صورتِ جهیزیهی مستقل دارد (115).
علاوه بر موارد بالا، اسامی و تعداد شهود و افرادی که مهریه را مُهر کردهاند نیز در چکیدهی این اسناد قید شده است. در این کتاب، مشخصات تذهیب عقدنامه و کاغذ عقدنامه نیز تشریح شده است.
جدول صفحات 116 و 117 دربردارندهی مشخصات کامل اسامی و تاریخ و نوع عقدنامه و ریز مهریهی 16 عقدنامه است. در ادامه نیز 18 تصویر از پشت و روی عقدنامهها و یک صورت جهیزیه ضمیمه است.
اجارهبها
در چکیدهی این نوع سند، اسامی موجر، مستأجر و تاریخ و مورد اجاره و تعداد اشخاصی که سند را مُهر و امضا کردهاند، شکل مُهر و نام صاحبِ مُهر و مشخصات کاغذ و متن اجارهنامه ثبت شده است. 7 تصویرِ سند ضمیمهی این بخش است.
استشهاد
درچکیدهی این اسناد موضوع درخواست استشهاد، تاریخ، شهود، مشخصات کاغذ سند و متن استشهاد آمده است. در این اسناد گاه متن اظهار نظر علما و معتمدین محل ثبت شده و 7 تصویر نیز ضمیمهی این اسناد است.
موضوع این اسناد عبارت است از: درخواست از شاهدان عینی زدوخوردِ دزدها با افراد طایفه یا قریه، تعدی افراد به رعایا و زورگیری، درخواست از مردم روستا برای شهادت به اینکه زمین یا بخشی متعلق به روستاست، شهادت در مورد قتل، خیانت در امانت و غارت.
استفتا و شکایت
19 تصویر سند ضمیمهی این بخش است.
تقسیمنامه
شامل تقسیم ماترک، تقسیم ارث، تقسیم املاک و اموال با 4 تصویر.
شکایتنامه
که گاه با جوابنامههایی همراه است. 16 تصویر نیز ضمیمهی این بخش است. یکی از تصویرهای این بخش، تصویرِ نشانی نامرئی در زمینهی سند است که در اصل سند فقط با گرفتن کاغذ در مقابل نور قابل مشاهده است.
صلحنامه
با 12 تصویر سند.
وصیتنامه
با 4 تصویر سند.
وقفنامه
با 3 تصویر سند.
وکالتنامه
برای وصول گندم، ارثیه، مهریه، حق مالکیت و حق شرعی، نظارت بر اموال منقول و غیرمنقول. 8 تصویر سند ضمیمهی این بخش است.
قبالهی خرید و فروش ملک
شامل 77 سند. تعداد زیاد این نوع سند نشاندهندهی این است که حفظ قبالههای خرید و فروش از اهمیت بیشتری نسبت به سندهای دیگر برخوردار بوده است.
برخی از این قبالهها به صورت طومار است و تصویر آنها گاه 7 صفحه (هفت تصویر) را به خود اختصاص داده است. این بخش مزین به 91 تصویر از این قبالههاست.
در ادامهی این قسمت، اسناد مربوط به خرید و فروش ملک در دورهی پهلوی اول ارائه شدهاند، که همگی در کاغذهایی با سربرگ وزارت عدلیه ثبت شدهاند و مربوط به سالهای پساز 1307 شمسیاند، یعنی زمانی که ادارهی ثبت اسناد و املاک تأسیس شد و نگهداری، ثبت و ضبط اسناد ملکی، ازقبیل خرید و فروش و اجاره و رهن و صلح و نظیر اینها را به عهده گرفت و تغییرات بسیاری در اصطلاحات فقهی، قضایی، سنتی و تبدیل عبارات دشوار و دور از ذهن عربی بهوجود آورد (418). این بخش نیز 8 تصویر سند را در خود دارد.
در ادامه (433) پساز شرح مختصری از چگونگی پرداخت مالیات توسط ایل بختیاری، ترجمهی طومار مالیاتی طایفهی سرلک در سال 1291 ق، که توسط استاد صفینژاد از خط سیاق برگردانده شده، بههمراه تصویر آن، که 7 صفحه (445 تا 451) را به خود اختصاص داده، آمده است.
نامههای شخصی
13 نامهی شخصی و 16 تصویر از آنها پایاندهندهی بخش سوم است.
بخش چهارم به نمایهها اختصاص دارد. شامل:
- شجرهنامه (473 تا 480)، که توضیح و تصویر شجرهنامهای چهارصدساله نیز در 6 صفحه (474 تا 479) در آن جای گرفته است.
- نسبنامهی مردان و زنان طایفهی سرلک بختیاری چهارلنگ، که به اعتبار شجرهنامهها و مدارک موجود خانوادگی به ترتیبِ الفبای نام کوچک در جدولی در 23 صفحه (482 تا 504) تنظیم شده است.
مطالبی که در زیر فهرست شدهاند، در انتهای کتاب آمدهاند و پایانبخش و تکمیلکنندهی مطالب کتاب هستند:
- تحمیدیه و خطبههای آغازین.
- صورت اسامی روحانیان و حکام شرع به ترتیبِ الفبای نام کوچک.
- القاب و اصطلاحات، شامل القاب بانوان و آقایان و روحانیان، القاب سلطنتی و درباریان، القاب افراد متوفی، واژههای تواضع و فروتنی، واژهها و اصطلاحات متفرقه.
- جدول سجع مُهرها در دو صفحه (518 و 519)
- واحد پول در 4 قرن اخیر.
- اسامی روستاهایی که در اسناد طایفهی سرلک بختیاری آمده است.
- جدول بسامد نامهایی که در نمایهی اشخاص آمده است و نمایهی اشخاص.
علاوه بر همهی مطالب یادشده، ضمیمهای خارج از کتاب، شامل 9 تابلوی رنگی زیبا از این اسناد که بر کاغذ گلاسهی مرغوب چاپ شدهاند و 2 طومار، یکی رنگی و یکی سیاه و سفید، بر جذابیت این اثر میافزایند.
کتاب و تصاویر در قابی شایسته ارائه شده است و دستمایهای است کاربردی برای پژوهشگرانِ حوزهی مردمشناسی و علاقهمندانِ تاریخ اقوامِ سرزمین ایران.
پروانه فخامزاده
1393
برای همیشه
داستان کوتاه
پروانه فخامزاده
در هفدهسالگی پدرم را برای همیشه از دست دادم. خبر شهادتش را که آوردند دنیا برسرم خراب شد. چرا مادر اشک نریخت و شیون نکرد؟ اشک ریختم یکریز، و مقابل قاب عکسِ نویی، که عکسِ قدیمیِ او در آن بود، جوان و خوشگل، نشستم و از او برای نیامدنش گله کردم، چرا تنهایم گذاشته بود؟ همهی این سالها با او درددل میکردم. هرچیزی یاد میگرفتم، اوّل به او میگفتم، برای او درست میکردم. برایش نقاشی میکشیدم و سَرِ تاقچه میگذاشتم، تا وقتیکه میآید خوشحال شود، مرا بغل کند و ببوسد. وقتی غمگین بودم سنگِ صبورم بود. در آرزوی دیدنش میسوختم.
در شانزدهسالگی، خواستگاری را به بهانهی برگشتنِ پدر ازسر بازکردم. بدون حضورش حاضر نبودم حتی با بهترین مرد جهان هم عروسی کنم.
سال ِ قبل از آن، روزی که مدرکِ خیاطی گرفتم، سرخوش ازمیان ِ بیشهزارهای انبوهِ روستای زیبایم، زیرِ نور ِ آفتاب، در هوای دَمدار، با ترانهی حشرات، در سکوت ِ بیشه میجهیدم و از گلهای وحشی دستهای برای بابا درست میکردم. مدرک و دستهگل را روی تاقچه تقدیم پدر کردم.
چهاردهساله که بودم، ریزترین و زیباترین قلاببافیام را آهار زدم، آن را به دیوار کوبیدم و قابِ عکس را درست وسطِ آن گذاشتم تا پدر از دیدن ِ آن خوشحال شود.
در سیزدهسالگی شکوفاییام را بدون او جشن گرفتم. خاله برایم کیک پخت و روی آن حرف ِ اول ِ اسمم را با شکلات نوشت و من وجودِ حرف ِ اول ِ اسمِ پدر روی کیک را، به فالِ نیک و بهنشانهی آمدنش گرفتم.
یک سال پیشاز آن، روزی که از دبستان به راهنمایی میرفتم، روپوشِ نو را پوشیدم، موهایم را شانه زدم و به سر ِ دو گیس ِ بافتهام روبان ِ صورتی زدم، به زیرِ لبهی مقنعهام گلی در موهایم فرو کردم و مقابلِ او نشستم تا زیباییام را، که شبیهِ او بودم، که او و مادرم زیباترین عروس و دامادِ روستا بودند، تحسین کند. هرروز صبح بوسهای به او میدادم و هرروز ظهر به پشتِ در که میرسیدم، قلبم میتپید: "امروز ظهر بابا در خانه است".
یازدهساله که بودم، بی تاب ِ دیدنش بودم. گریه میکردم و بدخُلق و بدقِلِق بودم. او را میخواستم و با تمام وجودم نیازمندِ نوازشش بودم. غمهایم را به چهکسی جز او میتوانستم بگویم؟ حامیِ من چهکسی جز او میتوانست باشد؟
سال ِ پیشاز مدرسه، خسته از بازی با بچههای محله، به خانه که آمدم، پدر نبود. چندوقتپیش، قابِ عکس شکسته بود و آن روز برای تعویضِ قاب، آن را به عکاسخانه برده بودند. به دَر لگد زدم، شیشهی پنجره را شکستم و چند لیوان را پَرت کردم، چرا پدر را از من گرفته بودند؟ هیچ توضیحی آرامم نمیکرد. میترسیدم که دیگر او را نبینم. غروب که قاب را آوردند نگذاشتم به دیوار بزنند. او را بغل کردم و تا صبح کنارش خوابیدم.
در نُهسالگی معنای نگاهها و حرفهای مردم را فهمیدم. از همه بدم میآمد. چه حرفها که دربارهی من و پدرم نمیزدند. حالم از دستهایشان که روی سرم میگذاشتند بههم میخورد. به ساقِ پای همه لگد میزدم. ناظم و مدیر مدرسه هم مثل بقیه نگاهم میکردند. دوست نداشتم به مدرسه بروم. همهی اینها را به پدر میگفتم و او ساکت نگاهم میکرد.
کلاس دوم دبستان، یکروز با هیجان به خانه آمدم، خوشحال و سرمست. بهافتخار پدرم جایزهای به من داده بودند، دفتر ِ نقاشی و مدادرنگی. در مدرسه برای پدر نقاشی کشیده بودم. وقتی به خانه رسیدم، جایزهها را به مادر نشان دادم و پرسیدم: "مفقودالاثر یعنی چه"؟ معنایش را که فهمیدم نقاشی را از دفتر کندم و دفتر و مدادها را در چاهِ حیاط انداختم. تب کردم و بعد از چندروز بهخاطر مادر به مدرسه برگشتم.
اولین روز ِ کلاسِ اول با داییام روانهی مدرسه شدم. زیاد از دیدنِ پدرهایی که بچههایشان را به مدرسه میآوردند ناراحت نشدم. صبح ، قاب را دستمال کشیدم، بوسهای به او دادم، جلویش چرخی زدم و رفتم.
در ششسالگی او را میخواستم تا مرا از کتک و حرف بچهها نجات بدهد. بیپدرومادر خودشان بودند. من پدر داشتم. هرروز با او حرف میزدم، هر روز به من گوش میداد. بزرگترها، برای آرامکردنم، شیرینیهای رنگی میآوردند و میگفتند بابام فرستاده. مثل ِ این شیرینیها را در بقالیِ سر ِ جاده دیده بودم. اگر او تا بقالی آمده بود، چرا تا خانه نیامد؟ خودم روزی دَهبار تا سر ِ جاده میرفتم و برمیگشتم، راهی نبود! تازه بابام از این شیرینیها، که توی بقالی سر ِ جاده هم هست نمیفرستد، شیرینیهای بهتر و خوشمزهتر میفرستد.
مادر، تا سالها داستانِ مشهدرفتنمان را تعریف میکرد: یک عکسِ یادگاری، سوار بر فیل از من میگیرند. پنجساله بودم. عکس را برمیدارم و وقتِ نهار از خالهام میخواهم که پشت آن اسم پدر و کلمهی جبهه را بنویسد. وقتی به روستا برمیگردیم، مادر عکس را از من میخواهد، میگویم آنرا در مشهد در صندوقِ پُست انداختهام. مادر مرا بغل میکند و میزند زیر گریه. فاصلهی عقد مادر و اعزامِ پدر به جبهه، پانزده روز بیشتر نبود. پیشاز آن را به یاد نمیآورم.
در هفدهسالگی برای همیشه پدرم را ازدست دادم.
"ادبیات؛ کودک دیروز، کودک امروز"
آینهایم یا چراغ
نوشتهی صوفیا محمودی و پروانه فخامزاده
شورای کتاب کودک
1393
ادبیات، تاریخ احساسات و عواطفِ انسانی است؛
ادبیات، الگوساز و فرهنگسازِ ملتها و تعالیدهندهی جوامع است؛
ادبیات آینهی روحِ زندگی، و چراغِ راهِ زندگیست؛
و ادبیات، گاه، صدای زندگیست؛ ... صدای خاموشان و دورافتادگان و در اعماقماندگان، و صدای محرومان و ستمدیدگان و ضعیفانی که نه زر و زوری در بساط دارند؛ و نه وکیل و وصی و قیمّی ... تا دادی بشود بر بیدادی که بر آنها میرود.
و اغلبِ کودکانِ ما ، از محرومانِ همین گروه اجتماعی هستند؛ عدهای، محروم به لحاظِ مادی و عدهای به لحاظِ فرهنگی - معنوی ...!
مقالهی حاضر در جستوجوی صدای کودک به بررسیِ آندسته از ادبیات که در طیِ 100 سالِ اخیر برای کودک و نوجوان، و یا عمدتن دربارهی او نوشته شده است، میپردازد ... صداهایی از غم و شادی، و صداهایی از آمال و آرزوهای کودکانِ محرومِ این سرزمین...؛ و آنگاه تأملی بر تأثیرِ این ادبیات بر جامعه، در طول یکصدسالِ گذشته!! ... شاید که پاسخِ بهدستآمده به کاری آید یا فرجی شود در گرهگشایی از کاروبار، یا بهروزیِ حال و روزگارِ کودکانمان.
بهدنبالِ یافتنِ پاسخ، ادبیات ایرانمان را ورق میزنیم ...
در ابتدا ادبیاتی کارآمد که گویای حال و روزگارِ کودک و نوجوان از زاویهی نگاه یا زبانِ خود او باشد، بهسختی یافت میشود؛ ... تا اینکه:
نخستین صداهای کودکی از میان خاطراتی ثبتشده مربوط به یادهای کودکیِ عدهای اندکشمار، در دوران انقلاب مشروطیت به گوش میرسد.
یکی دو دهه مانده به 1300 خورشیدی. سالهای جنبش مشروطهخواهی. و این در حالیست که:
- جمعیت ایران 9 الی 10 میلیون نفر برآورد میشود.
- از هر 100 طفل نوزاد تا وقتی به پنجسالگی برسند، 60 الی 70% هلاک میشوند.
- از هر 1000 نفر فقط یک نفر با سواد است؛ یعنی یکدهمِ درصد.
- سوادآموزی در مکتبخانهها و به روش: "تا نباشد چوب تر/ فرمان نبرد گاو و خر" و "جور استاد بِه ز مهرِ پدر" ... در طولِ سدههای متمادی به غیرانسانیترین و ناکارآمدترین شکل جریان داشته است.
یحیی دولتآبادی (1239- 1315 خورشیدی) مینویسد:
مکتبخانههای ما در سر گذرها و در کنار کوچهها بود. یک مکان کثیف پست تاریک نمناکی را که پر از کک و جانورهای دیگر بود اسم آنرا مکتب میگذاردند و یک پارچه بوریای مندرس که چند جای آن سوراخ و پاره شده و خاک زمین نمایان گشته در آنمکان افتاده بود اسم آن فرش مکتب بود، یک نفر آدم بیسواد بیتربیت در گوشه آن مکان نشسته اسم او معلم مکتب بود یکدسته چوب و فلک در حضور معلم ریخته که هر ساعت چشم اطفال به آنها میافتاد میلرزیدند و جمعی اطفال بیگناه را که زیاده از اندازه گنجایش آن فضا بود در آنمکان جمع میکردند و اینشخص عامی که از همه جا بیخبر بوده شروع بدرس گفتن برای این اطفال مینمود طفلیرا که هنوز شکل حروف تهجی را یاد نگرفته و حروف را از هم تمیز نداده مجبور میکردند که سورههای مشکله قرآنرا بخواند و چون طفل بیگناه زبانش بگفتن کلمات مشکله مانند بالخنس الحوار الکنس جاری نمیشد فورا پاهای او را در فلکه میگذاردند و در پیش چشم اطفال مکتب او را چوب میزدند گاهی معلم بیانصاف چوب بر سر و صورت طفل میزد شاید چشم و یا عضو دیگر او را ناقص میکرد ....
مهدی آذریزدی (1300 – 1388 خورشیدی) بازنویسِ متونِ کهنِ ادبِ فارسی برای کودکان و نوجوانان، که از آموزش در همین مکتبخانهها هم بهرهای نبرده بود، خواندن و نوشتن را از پدرش آموخت. شخصیتِ خودساختهی او و کوششِ بیوقفهاش در افزودن به معلوماتِ خود، از طریق مطالعهی شخصی، او را به هدف رساند. او پیش از رسیدن به زبانی استوار و روان در بازنویسی، در نوجوانی و جوانی به کارهایی چون جوراببافی، شاگردبنایی، عکاسی، کارگری در چاپخانه و شاگردی در کتابفروشیها پرداخت. آذریزدی دربارهی کودکی خود چنین میگوید:
پدرم کشاورز بود. یک رعیت باغبان اهل آخرت بود؛ که خودش هم سواد درست و حسابی نداشت و مدرسه را مخالف اخلاق میدانست ... ما در یزد در میان زردشتیان در محله گبرها زندگی میکردیم ... بچه در اطراف ما نبود. بازی توی کوچه هم برای من ممنوع بود و پدرم میگفت که فقط باید به فکر آخرت باشیم. مدرسه نرفته بودم تا دیگر بچهها را ببینم . .... من اصلا" متوجه نبودم که ما مردم فقیری هستیم. از همان زندگی که به آن عادت کرده بودیم، راضی بودم و اگرچه از بچههای باغ اربابی - که مرا دهاتی حساب میکردند- دلخور بودم اما حسادتی نسبت به آنها نداشتم. اولین بار که حسرت را تجربه کردم، موقعی بود که دیدم پسرخاله پدرم – که روی پشت بام با هم بازی میکردیم – چند تا کتاب دارد که من هم میخواستم، و نداشتم. به نظرم ظلمی از این بزرگتر نمیآمد که آن بچه (که سواد نداشت) آن کتابها را داشته باشد و من (که سواد داشتم) و میخواستم، نداشته باشم. کتابها گلستان و بوستان سعدی، تاریخ معجم چاپ بمبئی بود. شب قضیه را به پدرم گفتم. پدرم گفت: اینها به درد ما نمیخورد. گلستان و بوستان و تاریخ معجم کتابهای دنیاییاند! ما باید به فکر آخرتمان باشیم. شب به زیرزمین رفتم و ساعتها گریه کردم و از همان زمان عقده کتاب پیدا کردم. من تا 18 سالگی فقط سه – چهار کتاب اخلاقی و مذهبی خوانده بودم و قرآن و دعای کمیل ... تا این زمان فکر نمیکردم ممکن است کودکان خواندنیهایی سوای بزرگسالان داشته باشند، ما روستایی تمام عیار بودیم و از همهجا بیخبر. من بیشتر با پدرم همراه بودم. او هم تنها چیزی که بلد بود، این بود که دم به ساعت میگفت ما باید به فکر آخرتمان باشیم. پدرم با ایمان و کمی متعصب و سادهدل بود و گناهی هم نداشت، اینطور بار آمده بود.
و حتی رضی هیرمندی (1326 - ) مترجم و اهل قلمِ زمانِ اکنونِ ما، که سوادآموزی را در زادگاهش روستای واصلان از توابعِ شهر زابلِ سیستان و بلوچستان، در دههی سی آغاز کرده، چنین مینویسد:
خانه ملا عبارت بود از یک حیاط خشکِ بی دار و درخت، یک مطبخ گوشه حیاط، یک طویله کوچکِ تکآخوره برای الاغِ ملا، اتاق کوچکی که خود ملا با زن و دختر و چهار پسرش در آن زندگی میکرد و یک اتاق دنگال خشت و گِلی که همان مکتبخانه بود... ما حدود بیست پسرِ شش تا سیزده چهارده ساله چفت درچفت روی حصیر ریشریش شدهای که از برگ خرما درست شده بود مینشستیم. یک کنجِ اتاق هم دو سه دختر کز میکردند. هر کدام از ما سرش به درس مخصوص به خودش بود: الفبا، سرگــَردُ، قرآن، ورقه و گــُلشاه، و حیدربیک. با اینکه همه زیر یک سقف درس میخواندیم هر کدام از ما یک کلاس مستقل بود. برای آنها که اوایل کار بودند، ملا درسشان را روی تکهای کاغذ مینوشت و نوشته را با خمیر آرد یا با سریش میچسباند به یک لوح چوبی دستهدار ... ما همه درسهایمان را با صدای بلند میخواندیم و گوشمان بدهکار درس دیگران نبود. همین که صدای دستهجمعی یا تکی ما فروکش میکرد ملا با یک چشم غره و با گفتنِ "جوش کنید" به ما حالی میکرد که دوباره باید صدایمان اوج بگیرد. ترکههای بلند و کوتاه و خیسخورده انار هم که کنار تشکچه ملا چیده شده بود در اوجگیریِ همخوانیِ ما تأثیر بهسزایی داشت.
و بسا حکایتها و روایتها و یادنوشتهای بزرگانی از اهالیِ فرهنگ وادب، که همه، گویای همین حالوهوای ستمبار وغیرانسانیِ مکتبخانهها ست. خاطراتِ کودکیهای بزرگانی چون: حسن رشدیه (1229- 1322 خورشیدی)، عبدالحسین صنعتیزاده کرمانی (1274- 1351 خورشیدی)، علیمحمد فرهوشی (1254- 1347 خورشیدی) ، مهدی آذریزدی (1300 – 1388 خورشیدی) ، و..... و... همگی از این دستاند.
درهمان اوان است که جنبش مشروطهخواهی در 1285 خورشیدی، بهدست مبارزان و اندیشهمندانی که خواهان تغییر و اصلاحات اجتماعی و وضع موجودند، جامعه را به مدت بیش از یک دهه تکان میدهد. به بیدارباش و به هشیارباش؛ ... وانقلابی بهوجود میآید همهسویه! علمگرایی میخواهد حرفِ اول را بزند:
عبدالرحیم طالبوف (1250-1328 قمری)، کتاب احمد را مینویسد. او در این اثر فرزندی خیالی را - که اینبار نه شاهزاده و امیرزاده است و نه بزرگزاده وتنها، کودکیست عادی از طبقهی متوسط - طرف صحبت قرار داده و قصد دارد یکباره و بهطور ناگهانی، او و همنسلانِ او را هدایت کرده و روشنگری کند.
اگرچه که جنبشِ گرانقدرِ مشروطهخواهی با تلفات سنگین و جبرانناپذیر از مسیر اصلی خود منحرف شده و به سرانجامی بسامان نمیرسد اما با اینحال تلاشگرانِ اصلاحاتِ اجتماعی از پا نمینشینند و بر خواستهها پای میفشارند ... و راهِ اصلاحات کمابیش ادامه مییابد ....
عواملی دیگر نیز دست به دستِ هم داده و جامعه اندکی از وضعیتِ رقتبارِ پیشین بهدر میآید ... عواملی چون: گسترش ارتباطات با غرب، درآمد حاصل از نفت، واردات تکنولوژی و وارداتِ علمِ حاضروآماده از کشورهای پیشرفته، و الگوبرداری از راهوروشِ زندگی مدرن در کشورهای پیشرفته ...
مکتبها جمع میشوند و مدارس نو بهسرعت – و دستِکم در سطح شهرها- برپا میگردد.
بهسببِ زودبازدهیِ تکنولوژیِ وارداتی، ظاهرِ دیگر امور و به تبعِ آن، امورِ کودکان نیز در جامعه، در مدتزمانی نهچندان طولانی و بهسرعت دگرگونیهایی مییابد؛ ولی، تا این تغییر و تحول و اصلاحات در زمینههای فرهنگی نیز جا باز کرده و خود را بنمایاند، هنوز راه درازی در پیش است.
و انتظار ... تا دگرگونیها یکبهیک پیش بیاید، پیشرفتی حاصل شود، و اتفاقی هم در ادبیات بیفتد! ... که سرانجام این اتفاق میافتد! ... ادبیات برای اولینبار در تاریخِ کشورمان، از حالت دستوری و پندواندرزگویی به کودک، کوتاه آمده و مستقیماً گوشهی چشمی به کودکان میاندازد و صدای کودک را انعکاس میدهد:
پروین اعتصامی (1285- 1320 خورشیدی)
در آثارش با عاطفهای زنانه و نگاهی مادرانه به دلسوزی کودکان زبان میگشاید و با بیانِ گوشههایی از زندگیِ آنان، تصاویر رقتبار کودکان را در جامعه مینمایاند. قطعههای تهیدست، بیپدر، طفل یتیم، آشیان ویران، قلب مجروح، هریک برگههایی هستند به دادخواهیِ کودکان بهسببِ رنج و بیدادِ ستمباری که در زندگیشان جاری ست.
و محمدعلی جمالزاده (1270- 1376خورشیدی)
پایهگذار ادبیاتِ داستانی ایران، در داستان سگ زرده، برای نخستینبار، زندگیِ رقتبارِ یک کودک روستایی را محور قرار میدهد. کودکِ یازدهساله ژندهپوش و گرسنه و بیپشتوپناهی که زندگیاش همچون جانوران میگذرد ... همسانیِ زندگی سگ با کودکِ روستایی، که تمام روز همراه هم به ولگردی و پرسهزنی مشغولند، همچون آینهای وضعیت زندگی روستاییان تهیدست ایرانی را در آن دوره بازتاب میدهد.
با پایهگذاریِ ادبیات نو، وهمزمان با ظهوراولین نسل از نویسندگانِ این دست، کودک نیز، اندک هویتی یافته و گاه صحبتی ویژه از او هم بهمیان میآید: ادبیات نو در لابهلای آثارش جای بیشتری به کودک میدهد:
حال دیگر دغدغههای بنیادین چون داشتنِ مدرسه و کتابِ درسیِ ویژه و مناسب تا حدودی در شهرها از میان رفته، بههمینسبب، نویسندگانی که زندگی کودکان و نوجوانان را در آثار خود بازتاب میدهند، به مسائلی فراتر میپردازند. مشکلات و مسائل، بیشتر فرهنگیاند و ادامهی همان سنّتی که کودک را یا خوار میشمرده، و یا اعتقاد به سختگیری شدید در تعلیموتربیتِ او داشته است.
جلال آلاحمد (1302- 1348) در داستانهایی چون: گناه، گلدسته و فلک، جشن فرخنده.
و رسول پرویزی (1298- 1356) در مجموعهداستانِ شلوارهای وصلهدار، از زاویهی دید و نگاهِ کودک با کودکانِ همنسلِ خود همصدا میشوند.
این دو از نخستین نویسندگانی هستند که ضمنِ پرداختن به بینوایی و بیچارگیِ بچهها، رفتارِ اولیا و مربیان و ناآگاهی وبیتوجهیِ آنان را دررابطه با نیازهای بنیادین کودک و نوجوان بازتاب میدهند. در این آثار، فضاها در خانه و مدرسه هنوز زیر قوانین استبدادی و اهانتبارِ پدران و معلمان و مدیر و ناظم اداره میشود. فحش و توهین و کتک و اتاقِ محبس، فقدانِ رابطهی صمیمی و انسانی بین پدر و فرزند، ومعلم و شاگرد، و وجودِ کماکانِ خرافات در خانواده امری روزمره و بدیهی و از دغدغههای اصلی کودک و نوجوانِ این دوران است. در این آثار علیرغمِ فضای کسلکننده و ستمبارِ آموزشی، گاه شادیهای کودکانه و شرّ و شورِ شیطنتآمیزِ آنان چشم را خیره میکند. بااینحال، کودک و نوجوان مستأصل است. ولی هنوز از صدای اعتراض و فریادِ خشمآگینِ عصیانگر خبری نیست ... فقر در همهی ابعادِ مادی و فرهنگی، در خارج از پایتخت در روستاها و مناطق محروم بیداد می کند.
در این دوره، بنابر آمار و ارقامِ رسمیِ منتشره در آغاز دههی سی، در سال 1331 "تنها 7 تا 10 درصدِ کودکان ایرانی به دبستان میروند و امکان خواندن و نوشتن را دارند. و 90% دیگر از هرنوع تعلیموتربیتی محرومند...."
تا اینکه دههی چهل فرا میرسد. دههی صمد بهرنگی (1318- 1347). نخستین صدای اعتراضِ کودکان به فقرِ بیامان و محرومیتهای شدیدِ اهالی روستا، از میانِ کتابهای صمد بهرنگی (1318-1347) بهگوش میرسد. این آموزگارِ جوانِ خطهی آذربایجان، پس از سالها تدریس در روستاها و نگاهِ دلسوزانه و دقیق و متعهدانه به مسائل و دغدغههای کودکان، ابتدا در سال 1344 کتابِ " کندوکاو در مسایل تربیتی ایران" را، که پژوهشی ارزشمند و کارشناسانه در انتقاد از شیوهی رایجِ آموزشی در میان قشر فرودستِ ایران بود، بهمنظورِ چارهاندیشی و گرهگشایی از مشکلات، چاپ و منتشر میکند. مخاطبِ این اثر، بزرگسالانِ متولیِ امرِ آموزشوپرورش کودکان در کشور هستند.
ولی این کتاب، که گویی بر مسئولینِ دولتی بسیار گران آمده، بیدرنگ با برخوردی ناشایست و انکارگرانه از سوی مسئولینِ امر مواجه شده و سرسختانه رد میشود.
آنگاه نویسنده درحالیکه برای حل مشکلات و معضلات، از مخاطبِ مسئول و بزرگسالش جوابی نگرفته، ناامید و بهناچار، در آثار بعدیاش، اینبار مخاطب را، خودِ کودک قرار میدهد، و شاید هم از سرِ بیچارگی، به این باور میرسد که: ادبیات کودک، ضمن اینکه باید کودک را پرورش دهد، ببالاند و تعالی دهد، میبایست خودِ او را هم در جریان امور قرار داده و به فکر وادارد..! یعنی، کودک خود، باید از مشکلاتش آگاه شود، دراعتراض به آن با همنسلانش همصدا شود، و حتی در چارهجویی و گرهگشایی، خود نیز پیشقدم شود ..!
صمد پس از آن، بیدرنگ، داستانهای اولدوز و عروسک سخنگو، اولدوز و کلاغها، ماهی سیاه کوچولو، پسرکِ لبوفروش، یک هلو هزار هلو، و بیستوچهارساعت در خواب و بیداری، را بهترتیب در سالهای 1345، 1346، 1347، 1348 مینویسد و چاپ و منتشر میکند ... آثاری که تکتکِ آنها در دادخواهیِ محرومیت ِ کودکان، تبدیل به فریادی میشود و مدتزمانی چند – بیش از یک دهه - در سرتاسر کشور طنینانداز میگردد.
بیگمان اگر برخوردِ مسئولانِ امر با نخستین اثر انتقادیِ صمد بهرنگی - یعنی کتابِ کندوکاو در مسائل تربیتی ایران - به شکلِ صحیح و سازندهای صورت میگرفت، چهبسا که در آثار بعدیِ وی حدومرزِ مخاطبِ کودک و بزرگسال مخدوش نمیشد و اشکالِ مخاطبشناسی پیش نمیآمد ... و ادبیاتِ کودک هم از آن پس، با مخاطبِ کودک، فقطوفقط آندسته از مسائل و دغدغههایی را درمیان میگذاشت که در چارچوبِ تواناییِ درک او و نیازهای معنوی او باشد و نه غیر از آن!!!
پس از صمد، رهروان و ادامهدهندگانِ مشی وسبک او، که آنان نیز عمدتن آموزگاران روستا بودند، با رئالیسمی بهمراتب تلختر و عریانتر، و اغلب بدونِ فانتزیِ موجود در آثار صمد، به خلق آثاریچند پرداختند.
علیاشرف درویشیان (1320- ) با آثاری چون: از این ولایت ، آبشوران، فصل نان، و همراه آهنگهای بابام؛ و منصور یاقوتی (1327- ) با مجموعهداستانهای زخم، با بچههای ده خودمان، آهودره، مردان فردا، گل خاص، و پاجوش صدای کودکانِ فرودست، زحمتکش و فقرزدهی روستاها، شهرهای کوچک و حاشیهنشینِ شهرهای منطقهی غرب کشور را بهگوشِ همگان رساندند.
و امین فقیری (1323- ) نویسنده - آموزگار دیگری که در همین دوره با آثاری چون: دهکدهی پرملال، کوچهباغهای اضطراب، کوفیان، و غمهای کوچک، فقرزدگی و بیفرهنگی و شدتِ اعتقادات خرافی را در ارتباط با زندگیِ دشوار و ملالانگیزِ کودکانِ روستاهای خطهی فارس بازنمایاند.
و شوربختیِ کودکانِ این سرزمین را گویی پایانی نیست ... و همچنان و بیوقفه حکایتها دارد و روایتها دارد از زبان و قلمِ نویسندگانی چون:
احمد محمود (1310-1381)، محمود کیانوش (1313- ) محمود دولتآبادی (1319- )، ناصر ایرانی(1316- )، قاضی ربیحاوی (1335- )، محمود گلابدرهای (1318- )، جواد مجابی (1318- )، هوشنگ مرادی کرمانی (1323- )، محمدرضا صفدری (1333- )، هوشنگ عاشورزاده (1323- )، منیرو روانیپور (1333- )، پرویز دوایی (1314- )، حسین مرتضائیان آبکنار (1345- )، محمدرضا یوسفی (1332- )، فریده خردمند (1334- )، داود غفارزادگان (1338- )، جمشید خانیان (1340- )، میترا داور (1344- )، محبوبه میرقدیری (1337- )، فریبا وفی (1341- )، ناهید طباطبایی (1337- )، رضا قاسمی (1328- )، احمد اکبرپور (1349- )، حمیدرضا شاهآبادی (1346- )، محمدرضا بایرامی (1344- )، مرجان شیرمحمدی (1352- )، ملاحت نیکی (1353- ) و ... و ...
آثار این نویسندگانِ دلسوز و متعهد، و بسیار نویسندگانِ دیگر، که نامشان ناخواسته در اینجا از قلم افتاده، بدون شک آینههایی هستند تمامنما از کودکانِ همعصرِ آنان ....
چنانکه پیشتر نیز گفته شد: ادبیات از سویی آینه است، و از دیگر سو چراغ ! آینهاش زشت و زیبا را، و کژ را و کوله را بازمیتاباند ... و چراغش روشنی میبخشد تا راستی و درستی و زیباییها به دیده درآیند و راه نمایان بشود از چاه ...
وگفتیم که: در هر دارودیاری صاحبان قلم و صاحبان اندیشه، آینهداران و چراغدارانِ آن وادیاند.
در ایرانِ ما آیا ماجرا چیزی بهجز این بوده؟! ... آیا ادبیاتِ ما چیزی جز این میخواسته که آینهای باشد راستنما و چراغی باشد روشن و راهنما؟! ... بدونِ شک، در اغلبِ آثار شاخص جز این نبوده است!!
پس غفلت و کوتاهی از که بوده و از چه بوده ؟!
میگویند در دلِ هر کتابِ خوب، چراغی کوچک روشن است و چراغهای کوچک میتوانند آسمان را چراغانی و شب تیره را به روز روشن بدل کنند!
ای کاش میشد که در چارهاندیشیهامان، بیشتر به کیفیت فکر میکردیم!!
و ای کاش در خاطرمان میماند که: "کیفیتِ کتابهاست که کیفیتِ انسانها را میسازد!"
صوفیا محمودی - پروانه فخامزاده
پائیز 1393
متن کامل و منابع آماری این مقاله را میتوانید در مجموعهمقالات سمینار شورای کتاب کودک با نام: ادبیات، کودک دیروز، کودک امروز مطالعه فرمایید.