نگاهی کوتاه به فیلم رنگ خدا، ساختهی مجید مجیدی، 90 دقیقه، محصول 1377
نوشتهی پروانه فخامزاده
1378
رنگ محبت، رنگ عشق
فیلم رنگ خدا پر است از نشانههایی که بیننده را در کار بناکردن داستان با خود همراه میکند و رشتهی ماجرا در مورد مفهوم داستان را به دست او میسپارد. داستان فیلم به ادراک ما از واقعیت بسیار نزدیک است، اما با واردکردن عنصر نشانه، ما را به اندیشیدن دربارهی پدیدههای معنادار هستی، که در مواقع عادی به آن نمیاندیشیم، رهنمون میشود.
فیلم با آغاز خود دو پیام عمده به ما میدهد. یکی آشکار و دیگری نهان. دیالوگ معلم و شاگردان بر پردهی سیاه سینما ما را به دنیای نابینایان میبرد، که پیامی است آشکار، و صدای مادربزرگ بر نوار و نیز کلام محمد به ما میگوید که رابطهای مهرآمیز میان کودک و مادربزرگ را در پیش رو خواهیم داشت.
پدر، محمد را نمیخواهد و این را به معلم مدرسه نیز میگوید، علت این امر در همان ابتدا روشن میشود، آنجا که به طلافروشی میرود. ولی این تنها دلیل گریز پدر از محمد نیست، بلکه محمد نقصی است که پدر از آنِ خود میداند و در پیِ راندن نقص از خود است و از ظاهرشدن آن نقص در انظار (رفتن محمد به مدرسه) بهشدت عصبانی میشود. ولی برخلاف ظاهر ماجرا، پدر به فرزندش علاقه دارد و به همین دلیل دچار تردید است. تردیدی که در کنار رودخانه پیش میآید، زمانیکه دوربین بهجای چشم پدر، ما را به پشت سر محمد میبرد، و زمانیکه به دریای ناآرام مینگرد، و هنگامیکه به رفتن محمد به دل جنگل در سکوت خیره میشود، و زمانیکه برای برگرداندن او از کارگاه نجاری مردد است، و بالاخره لحظهی تردید بر روی پل بههنگام افتادن محمد در آب، که جوجهی فروافتاده از لانه و لاکپشت واژگون پیشاپیش خبر آن را داده بودند. و این تردیدها نشانهی بیمهری پدر نیست بلکه برعکس نشانهی عاطفهی اوست.
دو قهرمانِ تنهای فیلم
در جایجای فیلم شاهد صحنههایی هستیم که به ما نشان میدهد که محمد بهجز نقص مادرزادیاش، پسربچهای طبیعی است با هیجانات و خواستههای مشابه سایر کودکان. در صحنههای آغازین فیلم اگرچه محمد از نیامدن پدر ناراحت و نگران بر نیمکت نشسته است ولی به شنیدن صدای جوجهی ازلانهفروافتاده به جستجوی آن میرود و با تلاش و سختی و در زمانی طولانی (قطعهای متوالی فیلم برروی دست پسرک مؤید گذشت زمان است) بالاخره جوجه را به لانه میرساند و در مقابل دیگران نیز سعی میکند مشکل خود را در پسِ بهنمایشگذاشتن برتریهایش پنهان کند (آنجا که در جواب به خواهرش میگوید که مدرسهی شهر با مدرسهی روستا فرق دارد و نیز در صحنة کلاس که اشتباهات دانشآموزی را بههنگام روخوانی فارسی تصحیح میکند). ولی در واقع او نیز همچون پدر، تنها و از شرایط خود ناراضی است. محمد به این موضوع اعتراف نمیکند مگر در مقابل نجار نابینا، که او هم احساسی مشابه دارد (زیرا بعد از شنیدن حرفهای محمد در سکوت صحنه را ترک میکند). پدر نیز از زندگی خود نزد مادربزرگ گله میکند. ولی محمد امیدوارانه و با اتکا به گرمای محبت مادربزرگ، بر سنگهای کف رودخانه، بر شنهای ساحل، بر سنبلهی گندم،... بهدنبال معنای زندگی و خداست، درحالیکه پدر با تردید بهدنبال گریز از تنهایی است. و سرانجام محمد در طوفان و مه، مادربزرگ را از دست میدهد و تنهای تنها میشود. پدر نیز با پسفرستادنِ تحفههای عروسی و گریهای توفانی تنهای تنها میشود.
مادربزرگ، نخستین رنگ عشق برای محمد
میان مادربزرگ و محمد رابطهی عاطفی محکم و دوسویهای برقرار است. در آغاز محمد سرزنده و سبکبال، همچون پری که از پنجرهی اتوبوس بیرون گرفته، بهسوی "عزیز" میرود، ولی باد پَر را از دست او میرباید، وقتی که از رسیدن به ده آگاه میشود، فریاد میزند و "عزیز" را میخواند."عزیز" نیز لبخند میزند و خوشحال از آمدن محمد به سویش میرود و سوغات او را به سنجاق دعایش وصل میکند تا همیشه همراهش باشد. همان گُل سری که با افتادنش در آب خبر پیشآمد بدی برای "عزیز" را به ما میدهد. "عزیز"، محمد را به سرزمین امید میبرد، آنچه را که کِشته است به او نشان میدهد، او را به امامزاده میبرد و از آب آنجا به صورتش میزند، برایش شمع روشن میکند، و همچنان امیدوارست که چشمهای محمد نیز روشن شود، برایش نذر میکند و سفره تدارک میبیند و به او میگوید که هرچه از خدا میخواهد آرزو کند، و در مقابل خواستهی محمد برای رفتن به مدرسه، تاب مقاومت ندارد و تسلیم خواستهی او میشود، برایش قصه میگوید، از آینده و تحصیل صحبت میکند و بههنگام مرگ نیز فقط آرزوی دیدار او را دارد (تصویر محمد در مه). محمد نیز او را دوست دارد و او را سفید و زیبا میبیند.
مادربزرگ، برای علاقهای که به محمد دارد، به پدر نهیب میزند که تو به فکر خودت هستی. ولی پسرش را نیز دوست دارد و نگران آیندهی او نیز هست. با ازدواج او موافق است (طلاهایش را به او میدهد) و به او میگوید: "من نگران محمد نیستم، نگران توام" (تویی که راه درست را در تردیدهایت گم خواهی کرد.
و سرانجام صدا
از عنصر صدا که در زندگی نابینایان نقش شناختی بسیار قدرتمندی دارد، در این فیلم استفادهای دوگانه شده است. آنجا که همهی صداهای محیط تحتالشعاع صدایی قرار میگیرند که فقط در گوش محمد برجسته میشود، آنگونه که در زندگی نابینایان مطرح است، و آنجا که به ما، بههمراه نشانههای دیگر ، خبر از وقوع حادثهای یا وجود احساسی را میدهد. همانگونه که وجدان زندهی پدر را بههنگام تردیدهایش نشانه میشود.
محمد صداهای خوب و پدر صداهای بد را میشنود. امید به آینده و تردیدی که میتواند این آینده را ویران سازد.
عنصر ارتباطی محمد با زندگی، صداست. صدای جوجه او را به تکاپو وامیدارد. در فرشفروشی صدای موسیقی و صداهای دیگر از محیط حذف میشوند و او فقط صدای قُمری را میشنود. در راه روستایی فقط صدای قورباغهها و حیوانات دیگر را میشنود و با شنیدن صدای اسب به حضور پدر پی میبرد. صداها را به الفبا تبدیل میکند و آنها را هجی میکند و با طبیعت ارتباط برقرار میکند، همانگونه که با دستهایش گلها را هجی میکند.
ولی پدر صدای هیولاوار جنگل، صدای ناخوشایند کفتار را میشنود، که واقعیت مرگ و تلاشی را یادآور میشود و حاصل تردیدِ اوست. صدای کفتار و بهدنبال آن شکستهشدن آینه، زمانی که پدر آماده میشود تا نزد عروس برود، از تردید پدر و ناکامی خبر میدهد.
زمانیکه محمد در کنار پدر است، پدر صدای هراسناک کفتار را میشنود و محمد گفتوگوی دارکوبها را. اما آخرین تردید پدر بر روی پل، با صدای دارکوب همراه است و پس از آن نیز صدای مرغان دریایی در صحنهی بهساحلافتادن پدر حکایت از آرامش و رهایی از تردید دارد.
در فیلم عناصر دیگری نیز هستند که حضورشان تنها برای پرداختنِ درونمایه است، تا بتوانیم مفاهیم را به کمک آنها پیش ببریم. خواهران هستند تا با محمد شادی کنند، تا بگویند که او دوست داشتنی است، تا بارِ کودکی را با هم بهپیش ببرند، تا ببینیم که محمد نهتنها آنها را دوست دارد بلکه به فکر آنها نیز هست و برایشان هدایایی میآورد که دیدنی است، که محمد هم آنها را دیده است، مگر نه آنکه آن عکسها را باید دیده باشد تا برای آنها بیاورد؟!!!
عروس آینده هست تا دلیل تردیدهای پدر باشد، تا اشتیاق پدر را برای رهایی از تنهایی بنمایاند، تا با جواب ردِ خود او را بگریاند ولی تردیدهایش را چاره باشد. تا به ما بگوید که پدر حق دارد که دچار تردید باشد، زیرا بهخاطر موقعیت زندگی پدر است که به او جواب رد داده میشود و نه بهخاطر (آمدنداشتنِ عروسی) به قول فرستادهی خانوادهی عروس، زیرا پدرِ عروس با این پیوند موافق است و در ابتدا میگوید: "هرچه زودتر بهتر" ولی این توافق دلیل و شرط دارد. دلیل، سختیکشیدن دختر و ناکامماندن او در ازدواجِ بهوقوعنپیوستهی پیشین است، و شرط راحتی دختر در خانهی شوهر است: " میخواهیم سختی نکشه، شما هم که بچه دارید".
فیلم که با تاریکی شروع شده بود، در پایان با دوربینی چون چشم پرنده، ما را به حرکت درمیآورد، میچرخاند و فرود میآورد تا این بار، از بالا به پایین، نظارهگر پرواز عشق و درهمپیچیدن دو تنها باشیم که نور محبت به آنها جان تازهای بخشیده است.
و سرانجام فیلمِ "رنگ خدا" نشانهای از ذهنِ پر تجربه و پیچیدهای است که با حداقل کلام، در سراسر فیلم با ما سخن گفته است.