برای همیشه
داستان کوتاه
پروانه فخامزاده
در هفدهسالگی پدرم را برای همیشه از دست دادم. خبر شهادتش را که آوردند دنیا برسرم خراب شد. چرا مادر اشک نریخت و شیون نکرد؟ اشک ریختم یکریز، و مقابل قاب عکسِ نویی، که عکسِ قدیمیِ او در آن بود، جوان و خوشگل، نشستم و از او برای نیامدنش گله کردم، چرا تنهایم گذاشته بود؟ همهی این سالها با او درددل میکردم. هرچیزی یاد میگرفتم، اوّل به او میگفتم، برای او درست میکردم. برایش نقاشی میکشیدم و سَرِ تاقچه میگذاشتم، تا وقتیکه میآید خوشحال شود، مرا بغل کند و ببوسد. وقتی غمگین بودم سنگِ صبورم بود. در آرزوی دیدنش میسوختم.
در شانزدهسالگی، خواستگاری را به بهانهی برگشتنِ پدر ازسر بازکردم. بدون حضورش حاضر نبودم حتی با بهترین مرد جهان هم عروسی کنم.
سال ِ قبل از آن، روزی که مدرکِ خیاطی گرفتم، سرخوش ازمیان ِ بیشهزارهای انبوهِ روستای زیبایم، زیرِ نور ِ آفتاب، در هوای دَمدار، با ترانهی حشرات، در سکوت ِ بیشه میجهیدم و از گلهای وحشی دستهای برای بابا درست میکردم. مدرک و دستهگل را روی تاقچه تقدیم پدر کردم.
چهاردهساله که بودم، ریزترین و زیباترین قلاببافیام را آهار زدم، آن را به دیوار کوبیدم و قابِ عکس را درست وسطِ آن گذاشتم تا پدر از دیدن ِ آن خوشحال شود.
در سیزدهسالگی شکوفاییام را بدون او جشن گرفتم. خاله برایم کیک پخت و روی آن حرف ِ اول ِ اسمم را با شکلات نوشت و من وجودِ حرف ِ اول ِ اسمِ پدر روی کیک را، به فالِ نیک و بهنشانهی آمدنش گرفتم.
یک سال پیشاز آن، روزی که از دبستان به راهنمایی میرفتم، روپوشِ نو را پوشیدم، موهایم را شانه زدم و به سر ِ دو گیس ِ بافتهام روبان ِ صورتی زدم، به زیرِ لبهی مقنعهام گلی در موهایم فرو کردم و مقابلِ او نشستم تا زیباییام را، که شبیهِ او بودم، که او و مادرم زیباترین عروس و دامادِ روستا بودند، تحسین کند. هرروز صبح بوسهای به او میدادم و هرروز ظهر به پشتِ در که میرسیدم، قلبم میتپید: "امروز ظهر بابا در خانه است".
یازدهساله که بودم، بی تاب ِ دیدنش بودم. گریه میکردم و بدخُلق و بدقِلِق بودم. او را میخواستم و با تمام وجودم نیازمندِ نوازشش بودم. غمهایم را به چهکسی جز او میتوانستم بگویم؟ حامیِ من چهکسی جز او میتوانست باشد؟
سال ِ پیشاز مدرسه، خسته از بازی با بچههای محله، به خانه که آمدم، پدر نبود. چندوقتپیش، قابِ عکس شکسته بود و آن روز برای تعویضِ قاب، آن را به عکاسخانه برده بودند. به دَر لگد زدم، شیشهی پنجره را شکستم و چند لیوان را پَرت کردم، چرا پدر را از من گرفته بودند؟ هیچ توضیحی آرامم نمیکرد. میترسیدم که دیگر او را نبینم. غروب که قاب را آوردند نگذاشتم به دیوار بزنند. او را بغل کردم و تا صبح کنارش خوابیدم.
در نُهسالگی معنای نگاهها و حرفهای مردم را فهمیدم. از همه بدم میآمد. چه حرفها که دربارهی من و پدرم نمیزدند. حالم از دستهایشان که روی سرم میگذاشتند بههم میخورد. به ساقِ پای همه لگد میزدم. ناظم و مدیر مدرسه هم مثل بقیه نگاهم میکردند. دوست نداشتم به مدرسه بروم. همهی اینها را به پدر میگفتم و او ساکت نگاهم میکرد.
کلاس دوم دبستان، یکروز با هیجان به خانه آمدم، خوشحال و سرمست. بهافتخار پدرم جایزهای به من داده بودند، دفتر ِ نقاشی و مدادرنگی. در مدرسه برای پدر نقاشی کشیده بودم. وقتی به خانه رسیدم، جایزهها را به مادر نشان دادم و پرسیدم: "مفقودالاثر یعنی چه"؟ معنایش را که فهمیدم نقاشی را از دفتر کندم و دفتر و مدادها را در چاهِ حیاط انداختم. تب کردم و بعد از چندروز بهخاطر مادر به مدرسه برگشتم.
اولین روز ِ کلاسِ اول با داییام روانهی مدرسه شدم. زیاد از دیدنِ پدرهایی که بچههایشان را به مدرسه میآوردند ناراحت نشدم. صبح ، قاب را دستمال کشیدم، بوسهای به او دادم، جلویش چرخی زدم و رفتم.
در ششسالگی او را میخواستم تا مرا از کتک و حرف بچهها نجات بدهد. بیپدرومادر خودشان بودند. من پدر داشتم. هرروز با او حرف میزدم، هر روز به من گوش میداد. بزرگترها، برای آرامکردنم، شیرینیهای رنگی میآوردند و میگفتند بابام فرستاده. مثل ِ این شیرینیها را در بقالیِ سر ِ جاده دیده بودم. اگر او تا بقالی آمده بود، چرا تا خانه نیامد؟ خودم روزی دَهبار تا سر ِ جاده میرفتم و برمیگشتم، راهی نبود! تازه بابام از این شیرینیها، که توی بقالی سر ِ جاده هم هست نمیفرستد، شیرینیهای بهتر و خوشمزهتر میفرستد.
مادر، تا سالها داستانِ مشهدرفتنمان را تعریف میکرد: یک عکسِ یادگاری، سوار بر فیل از من میگیرند. پنجساله بودم. عکس را برمیدارم و وقتِ نهار از خالهام میخواهم که پشت آن اسم پدر و کلمهی جبهه را بنویسد. وقتی به روستا برمیگردیم، مادر عکس را از من میخواهد، میگویم آنرا در مشهد در صندوقِ پُست انداختهام. مادر مرا بغل میکند و میزند زیر گریه. فاصلهی عقد مادر و اعزامِ پدر به جبهه، پانزده روز بیشتر نبود. پیشاز آن را به یاد نمیآورم.
در هفدهسالگی برای همیشه پدرم را ازدست دادم.