پروانه فخام زاده
پروانه فخام زاده

پروانه فخام زاده

سنجش دو داستان از ژوئل اگلوف: سرگیجه، چرا این‌جا روی زمین نشسته‌ام

سنجش دو داستان

سرگیجه اثر ژوئل اگلوف، ترجمه‌ی موگه رازانی، نشر کلاغ، 1391

چرا این‌جا روی زمین نشسته‌ام... اثر ژوئل اگلوف، ترجمه‌ی موگه رازانی، نشر کلاغ، 1392

روزنامه‌ی شرق
پروانه فخام‌زاده
1395

ژوئل اگلوف (Joël Egloff)، نویسنده‌ی معاصر فرانسوی، این دو داستان را به فاصله‌ی یک سال نوشته است: چرا این‌جا روی زمین نشسته‌ام... (Ce que je fais la assis par terre) را در سال 2003 و سرگیجه (L’Etourdissement) را در سال 2004 منتشر کرده است. درون‌مایه‌ی هردو داستان و بسیاری از عناصر داستانیِ آن‌ها به هم شباهت دارند.

این سنجه ابتدا به معرفی مختصرِ اگلوف می‌پردازد و پس از بررسیِ تک‌تکِ رمان‌ها به مقایسه‌ی آن‌ها خواهد پرداخت.

همان‌گونه که در مقدمه‌ی کتابِ چرا این‌جا روی زمین نشسته‌ام... آمده، اگلوف متولد 1970 در موزِلِ فرانسه است. در رشته‌ی سینما درس خوانده و مدتی به‌عنوان فیلم‌نامه‌نویس و دستیار کارگردان کار کرده است. اما پس از انتشار رمانی در سال 1999 یک‌سره به نوشتن پرداخته است. شماری از منتقدانِ ادبیِ فرانسه او را یکی از بهترین نویسندگانِ نسل نوی این کشور می‌دانند.


چرا این‌جا روی زمین نشسته‌ام

کتابِ چرا این‌جا... در سال 2004 جایزه‌ی ”طنز سیاه“ را از آنِ خود کرده و کتابِ سرگیجه در سال 2005 جایزه‌ی ”لیورانتز“ را دریافت کرده است.

منتقدان فرانسوی اگلوف را کافکای فرانسه می‌دانند ولی به نظر نگارنده‌ی این سطور اگرچه شاید نوعِ مطرح‌کردنِ مسائل در کتاب‌های اگلوف به کارهای کافکا نزدیکی داشته باشد ولی شیوه‌ی نگارشِ او شباهتِ چندانی به کارهای کافکا ندارد و از پختگیِ کارهای او تهی است.

بااین‌حال اگلوف برای بیانِ فاجعه‌ها از روایتی دلنشین بهره می‌گیرد تا دو احساس رنج و طنز را در خواننده ایجاد کند. زبانِ طنزِ داستان‌های او محتوای تراژیکِ آن‌ها را جذاب و خواندنی می‌کند. اگرچه شخصیت‌های رمان‌های او آدم‌های حاشیه‌ای و افرادی هستند که سهمی از جهان مدرن ندارند و مسائل آن‌ها ابتدایی و خاصِ خودشان است، ولی چون در قیاس با ویژگی‌های عمومیِ انسانی قرار می‌گیرند برای عموم قابل درک و تفکربرانگیزند.

او با استفاده از لایه‌های معنایی، روایت‌های خود را به خصلت‌های انسانی پیوند می‌زند. نمونه‌های زیر آشکارا این قیاس را نشان می‌دهند:

”تَرَک‌ها و شکاف‌ها از آن جور چیزهایی نیستند که ترمیم شوند ... فقط می‌توان درزها را پر کرد و برای مدتی خود را گول زد ...“. (چرا این‌جا...، 17)

”وقتی با یک تَرَک روبه‌رو می‌شوی، همیشه همان یک سؤال برایت مطرح می‌شود. دلت می‌خواهد بدانی تازه ظاهر شده یا یک تَرَکِ قدیمی است که از مدت‌ها پیش وجود داشته و تو تازه آن را دیده‌ای ...“. (همان، 19)

”هیچ‌وقت کسی به محکم‌بودنِ زمین فکر نمی‌کند، به خودش می‌گوید یک امر طبیعی است، بدیهی‌ترین مسئله است. تا روزی که این اطمینان خاطر روی زمین متلاشی می‌شود“. (همان، 29)

اگلوف در نمونه‌های بالا بی‌تردید اشاره‌ای نمادین به جراحات و زخم‌های روحِ بشر دارد که در اثر بی‌توجهی ایجاد می‌شوند و به‌سختی می‌توان درمانی برای آن‌ها یافت. در نمونه‌ی زیر این قیاس را آشکارا بیان می‌کند:

”هرچه به خودم می‌گفتم تَرَک‌های خودت آن‌قدر هستند که جایی برای فکرکردن به تَرَک‌های گچ دیوار نگذارند. هرچه به خودم می‌گفتم شاید فقط سطحی باشند و تابه‌حال چین‌وچروک‌های گوشه‌ی چشم باعث شکافتنِ کلّه‌ی کسی نشده، باز نمی‌توانستم چشم از آن‌ها بردارم ...“. (همان، 19)

در نمونه‌ی زیر، راوی درحقیقت وضعیتِ فلاکت‌بارِ خود و هم‌شهریانش و آرزوی رهایی از این وضعیت را بیان می‌کند:

”موضوع این نیست که ماهی‌های این‌جا احمق‌تر از ماهی‌های جاهای دیگر هستند، مسئله فقط این است که می‌خواهند از آب بیرونشان بیاوری، از آن‌جا نجاتشان دهی. بیرون از آب بهتر می‌توانند نفس بکشند، به‌علاوه سوزش و خارشِ بدنشان هم کم می‌شود، به همین دلیل خوشحال هستند.“ (سرگیجه، 41)

در نمونه‌ی زیر نیز به مشکلاتِ تربیت فرزندان و عاقبتِ آن در این زمانه می‌پردازد، فرزندانی که زیادی مورد مهر قرار می‌گیرند و والدینِ آن‌ها، دست‌وپایشان هستند و سرنوشتِ محتومشان را رقم می‌زنند:

”... می‌دونی مشکلِ تو چیه، اینه که حاضر نیستی بذاری با بال‌های خودش پرواز کنه. اشکالِ کار این‌جاست ...“. (چرا این‌جا...، 61)

راوی چند ساعت بعد سراغ دوستش می‌رود تا از او عذرخواهی کند و بگوید که همه‌ی این‌ها به این دلیل است که: ”پرنده را مثل تخم چشم‌هایم دوست دارم.“ (همان.). و در جایی دیگر باز هم اشاره‌ای آشکار به این نکته دارد:

”وقتی من به‌جای او حرکت می‌کردم، استفاده از بال‌ها چه نفعی می‌توانست برایش داشته باشد؟“ (همان، 67)

و در نهایت راوی پنجره را باز می‌کند، در گوش کبوتر چیزهایی می‌گوید و در هوا رهایش می‌کند:

”مشکلی پیش نیامد، چون وقتی او را رها کردم بال‌هایش را حتا باز هم نکرد. مثل یک سنگ روی پیاده‌رویِ شش‌طبقه پایین‌تر افتاد و آرزوهای زیبایی که برایش در سر پرورانده بودم، بال زد و رفت.“ (همان، 70)

در جایی دیگر (همان، 119)، دوستش ”جف“ را پیدا نمی‌کند، همه‌جا ویرانه است و برخی از مردم پشت نرده‌های مقبره‌ها جای گرفته‌اند، که خود نمادی است برای انسان‌هایی که پیش از مردنِ فیزیکی مرده‌اند و خود را دفن کرده‌اند.

و در انتها با اشاره به اوجِ امیدواریِ قضاوقَدَرانه‌ی جف، با طنزی آشکار و در کلامِ حماقت‌بارِ جف به حماقت‌های بشری اشاره می‌کند. راوی از گورستان گلِ مصنوعی می‌آورد تا در گودالی بیاندازد که ظاهراً دوستش در آن مرده است، ولی صدای او را از عمق گودال می‌شنود که می‌گوید از ریشه‌ها و لوله‌ی ترکیده‌ی آب تغذیه می‌کند. جف می‌گوید:

”اوایل لااقل یک‌کم به فکرش بودند، یک نفر مرتب برایش ته‌مانده‌ی غذاها را می‌آورد و کمی با او حرف می‌زد. اما حالا دیگر نه. می‌گفت گاهی مردم می‌آیند سرش داد می‌زنند که بهتر است برای خودش کاری پیدا کند و یک تنِ‌لش بیشتر نیست.“ (چرا این‌جا...، 123)

 

سرگیجه

داستان سرگیجه شروعی موفق دارد از زبان راویِ اول‌شخص تا میزانِ باورپذیریِ داستان را افزایش دهد و خواننده را به دنبال خود بکشاند و حکایت می‌کند از سرگیجه‌ای دائمی که به دلیل شرایطِ بدِ زندگی عارضِ همه‌ی اهالی منطقه است.

اگلوف در این داستان از مردمانی می‌گوید که به زندگی در کثافت و بی‌قانونی عادت کرده‌اند. آن‌ها زباله‌هایشان را درپای تابلوهای ”ریختن زباله ممنوع“ رها می‌کنند. شخصیتِ اصلیِ این داستان به شرایطِ زندگیِ خود کاملاً واقف است:

”می‌دانم روزی که از این‌جا بروم غمگین خواهم شد ... به‌هرحال ریشه‌های من این‌جاست. تمام فلزات را مکیده‌ام، رگ‌هایم پر از جیوه است و مغزم مملو از سرب ...“. (9)

او آرزوی رفتن از آن‌جا را دارد، همچون ”کوپی“ شخصیتِ دیگری که او نیز در زمان سلامت و جوانی همین آرزو را داشته است، همچون تمامیِ جوان‌هایی که در شرایطی سخت زندگی می‌کنند:

”به‌هرحال، من که اطمینان دارم تا آخر عمر این‌جا نخواهم ماند ...“. (7)

”کوپی: جه‌قدر حالت را می‌فهمم! من هم وقتی به سن تو بودم همین فکر را داشتم. درست مثل تو. اگر این حادثه اتفاق نیافتاده بود، من هم به جای دیگر می‌رفتم.“ (75)

شرایط زندگی در این مکان بسیار ناسالم است، مکانی محاصره‌شده درمیان بوهای بد، مکانی صنعتی، آلوده، گرم و تاریک و دودگرفته و مه‌آلود که در آن یافتنِ چهارجهتِ اصلی با بوهای بدی که از هر سمت می‌آید امکان‌پذیر می‌شود. کودکان در میان زباله‌ها بازی و عشق را تجربه می‌کنند:

”... روی صندلیِ دریده‌شده‌ی ماشین‌های اسقاطی، عشق را شناختم.“ (9)

”با کمی حفاری در زباله‌دانی، با هر ضربه یک گنج پیدا می‌کردیم. تکه‌های مجله‌های قبیحه، دستکش‌های لاستیکی، سرنگ‌های کهنه برای دکتربازی. تا زانو در آشغال‌ها فرو می‌رفتیم. مثل دریاهای جنوب گرم بود.“ (35)

راوی با مادربزرگش زندگی می‌کند، مادربزرگی بسیار صرفه‌جو که علی‌رغم اعتراضِ او برایش قهوه‌ی صبحانه آماده می‌کند و ته‌مانده‌ی غذاهای گربه‌ها را می‌خورد و به این کار عادت دارد: ”به‌دلیل جنگ‌هایی که پشت سر گذاشته نمی‌تواند چیزی را حرام کند.“ (10). مادربزرگی که درس‌نخواندنِ او را بهانه‌ای برای سرکوفت‌زدن می‌کند. بااین‌حال او از مادربزرگ دلگیر نیست و گناه را به گردن خطوط فشارقوی می‌اندازد که با فاصله‌ی خیلی کم از بالای خانه می‌گذرند و باعث ایجاد الکتریسیته در موهایشان و سردرد شدید می‌شود.

زندگیش کسالت‌بار است و از شغل خود، یعنی کار در کشتارگاه، ناراضی و از آن شرمنده است. با دوچرخه به سر کار می‌رود و تقریباً خواب. مسیر را حفظ است و خواب می‌بیند که کشتارگاه سوخته است (11). او نمی‌خواهد درمورد کاری که در این کابوسِ هرروزه انجام می‌دهد حرفی بزند یا بر اساس آن مورد قضاوت قرار گیرد (12). شب‌ها کابوس گله‌های حیوانی را می‌بیند که آمده‌اند از او انتقام بگیرند (18). در خواب کابوس می‌بیند و در روز آن کابوس را زندگی می‌کند:

”به‌محض این‌که وسط یک کابوس بیدار ی‌شوی باید به این فکر باشی که باید دوباره به آن برگردی.“ (101)

راوی در تکرار و کسالت زندگی می‌کند. نویسنده با تکرار سه پاراگرافِ کوتاه از صفحه‌ی 18 در انتهای کتاب این تکراری و کسالت‌باربودن را نشان می‌دهد:

”صبح به تصوری که از صبح داری شباهت ندارد ...“. (18) (101)

راوی چاره‌ای ندارد جز این‌که کار و شرایط خود را توجیه کند:

”... راه انتخاب همیشه باز نیست. به‌هرحال باید از یک راهی بیفتکِ خود را تأمین کرد.“ (12)

گاه بر سرِ چیزهایی که به خانه می‌برد با مادربزرگ دعوا می‌کند، چون مادربزرگ چیز بهتری (قسمتِ بهتری از حیوان) را طلب می‌کند. درنتیجه گرسنه به بستر می‌رود.(11). شخصیتی لطیف و مهربان دارد، خیال‌پرداز است و قدرت تخیلِ بالایی دارد:

”چیزی که مرا ناراحت می‌کند صدای جیغِ کرم‌هایی است که به سَرِ قلاب می‌زنند. گوش من درمقابلِ این‌طور صداها خیلی حساس است.“ (44)

”هواپیماها چنان بالای سرمان پایین پرواز می‌کنند که تقریباً کافی است دستمان را بالا ببریم تا سیگارمان را با آتش موتورهایشان روشن کنیم.“ (14 و 15)

او به خیال‌پردازبودنِ خود آگاه است. به هواپیماهایی که بلند نمی‌شوند فرمان می‌دهد: ”برو بالا برو بالا“. ولی در گفت‌وگو با دوستش ”بورچ“ اعتراف می‌کند که هیچ‌کاره است. (59 و 60)

دل‌خوشی‌های او اندک است: تصویر دختران بر صفحات تقویمی در سالن استراحت، معلمی که چندصباحی با شاگردانش به کشتارگاه رفت‌وآمد می‌کرده، درختِ کریسمسی که فرسوده و بی‌هویت شده و خوشی‌های کوچکی که حضورشان در داستان، درواقع حکایت از نبودشان در زندگیِ او دارد.

راوی آدمِ خیرخواهی است، شرافت را می‌شناسد ولی دله‌دزدی می‌کند. برای گذرانِ زندگی از کشتارگاه (امعاءواحشا) می‌دزدد (15 و 16) و اگرچه پس از ماجرای سقوط هواپیما به مادربزرگ اعتراض می‌کند که چرا چمدان‌هایی را که از هواپیما در خانه‌شان افتاده به غنیمت می‌گیرد و می‌گوید: ”دیگر عقلش درست کار نمی‌کند.“ (77 تا 81) ولی درمورد جعبه‌ی سیاه هواپیما، که آن را ازمیانِ آشغال‌ها پیدا کرده، همان کاری را می‌کند که مادربزرگ با چمدان‌ها کرده. به‌علاوه یونیفرمِ پیشکشیِ مادربزرگ را می‌پوشد و به بهانه‌ی خوشحال‌کردنِ مادربزرگ کار خود را توجیه می‌کند. (86)

زندگیِ آن‌ها در روزمرگی و بی‌خبری می‌گذرد:

”خدای من، اصلاً متوجه نشدم سال چه‌طور گذشت.

بورچ جواب می‌دهد:

ــ من‌هم همین‌طور.

ــ متوجه گذشتِ سالِ قبل از آن هم نشده بودم.

ــ من هم همین‌طور.

ــ یا سال‌های قبل از آن. درواقع به‌جز حیواناتی که خونشان را می‌ریزیم متوجه هیچ چیز نشدم.“ (96)

و در نهایت زندگی اهالیِ منطقه در سرگیجه و منگی طی می‌شود:

”کافی است حال ما را در پایان اکثر روزها ببینید. گاهی اوقات، وقتی به خانه می‌رویم، یادمان نیست کجا زندگی می‌کنیم، و این یک تصور نیست. فکر می‌کنیم یادمان است، اما اشتباه می‌کنیم، راه را اشتباه می‌رویم، اما باز اصرار داریم، فکر می‌کنیم راه را بلدیم، دور خودمان می‌چرخیم، و بعد از خیرش می‌گذریم. روی زمین می‌نشینیم یا در گودالی دراز می‌کشیم و منتظر می‌شویم تا سرگیجه تمام شود و حافظه‌مان برگردد.“ (15)

سرگیجه روایتی پیوسته ندارد. به‌جز چند بخشِ ابتدایی و چند بخشِ انتهایی، باقیِ بخش‌ها قطعه‌قطعه‌اند و تصویرهایی مجزا از زندگی مردمِ ناحیه را روایت می‌کنند. شخصیت‌هایی وارد داستان می‌شوند و در همان بخشی که وارد شده‌اند از داستان بیرون می‌روند و فقط گاه اشاره‌ای به اسامیِ برخی از آن‌ها می‌شود.