پروانه فخام زاده
پروانه فخام زاده

پروانه فخام زاده

دختری از شهر آرل

دختری از شهر آرل

نوشته‌ی آلفونس دوده

برگردان از آلمانی: پروانه فخام‌زاده

1360

بازبینی 1389


این داستان از معروف‌ترین داستان‌کوتاه‌های آلفونس دوده، نویسنده‌ی فرانسوی (1840-1897)، است. ژرژ بیزه، آهنگ‌ساز فرانسوی، بر اساس این داستان، قطعه‌ای به‌نام آرلزین ساخته است.


برای رفتن به دهکده باید از مقابل خانه‌ای گذشت که کنار جاده ساخته شده و پشتِ آن باغ بزرگی است با درختان فراوان. خانه‌ای از نوع خانه‌های منطقه‌ی پروانس با سقفی از سفال قرمز، نمایی وسیع و قهوه‌ای‌رنگ و پنجره‌هایی نامنظم و اتاق زیر شیروانی.

چرا این خانه آن‌قدر روی من اثر گذاشته بود؟ چرا درِ بزرگ و بسته‌ی آن تا این اندازه قلبم را می‌فشرد؟ خودم هم نمی‌دانستم. دوروبرِ آن خیلی ساکت بود. وقتی از مقابلش می‌گذشتی سگ‌ها پارس نمی‌کردند، مرغ‌ها بی‌صدا فرار می‌کردند و حتا آهنگ ملایم زنگ قاطرها هم به گوش نمی‌رسید. با وجود دود رقیقی که از دودکش بیرون می‌آمد، گویی هیچ‌کس پشت پرده‌های سفیدِ پنجره‌ها زندگی نمی‌کرد.

دیروز ظهر که از دهکده برمی‌گشتم برای فرار از گرما و نور خورشید از کنار دیوار خانه و در سایه‌ی درختان حرکت می‌کردم. مستخدمان، در سکوت، مقابل خانه مشغول خالی‌کردن گاریِ یونجه بودند. درِ بزرگِ خانه باز مانده بود و من درحالِ ردشدن نگاهی به داخل انداختم. تهِ حیاط پیرمرد سفیدمویی را دیدم که پشت میز سنگی نشسته بود و سرِ خود را میان دستانش گرفته بود. کتی که برایش کوتاه شده بود، و شلواری مندرس به تن داشت. با دیدنِ او ایستادم. گاری‌چی به‌آرامی گفت:

- این ارباب ماست. از وقتی‌که آن بلا سرِ پسرش آمده همین حال‌وروز را دارد.

در همان لحظه زن و پسربچه‌ای، که لباس سیاه تنشان بود، از کنار ما گذشتند و وارد خانه شدند.

گاری‌چی افزود:

- این خانم صاحب‌خانه است. با پسرش از کلیسا برمی‌گردند. از وقتی‌که او خودش را کشت هر روز به کلیسا می‌روند. وای آقا نمی‌دانید چه ماتمی بود. 

گاری داشت حرکت می‌کرد و من که مایل بودم اطلاعات بیشتری به‌دست آورم از گاری‌چی خواستم مرا هم سوار کند. بالای گاری، وسط ته‌مانده‌ی یونجه‌ها داستان غم‌انگیز را شنیدم. گاری‌چی شروع به حرف‌زدن کرد:

-اسمش یان بود. کشاورزی جوان و خوش‌تیپ. مثل دخترها خجالتی و مثل مردها پرزور و کاری. چون خیلی خوش‌تیپ بود، خاطرخواه‌های زیادی داشت ولی دلِ خودش پیش هیچ‌کس نبود جز دختری که یک‌روز و فقط یک‌بار در شهر آرل دیده بود. توی دِه به این عشق نظر خوبی نداشتند. می‌گفتند دخترک ولنگار است، پدر و مادرش هم اهل این‌جا نیستند. ولی یان با تمام وجود فقط‌وفقط دختر اهل آرلِ  خودش را می‌خواست و می‌گفت که اگر او را به من ندهید می‌میرم. این بود که بقیه موافقت کردند و قرار شد بعد از برداشت محصول آن دو را به‌هم برسانند. عصر یک روز یک‌شنبه تمام افراد خانواده توی حیاط جمع بودند و شام می‌خوردند. یک‌جورهایی شام عروسی بود. اگرچه خود دخترک نبود، ولی مرتباً جام‌هایشان را به سلامتیِ او سرمی‌کشیدند که ناگهان مردی به درِ خانه آمد و با صدایی لرزان خواست با ارباب صحبت کند. وقتی ارباب را دید گفت:

- شما پسرتان را به عقد ازدواج دختری هرزه درمی‌آورید که دو سال رفیقه‌ی من بوده است. می‌توانم حرفم را ثابت کنم. بفرمایید این هم کاغذهای او. پدر و مادرش همه چیز را می‌دانند. قولِ او را به من داده بودند ولی از وقتی سروکله‌ی پسر شما پیدا شده است دیگر نه خودش و نه پدر و مادرش، هیچ‌کدام مرا نمی‌خواهند. خیال می‌کردم که او مال من است و نمی‌تواند زنِ کسِ دیگری بشود.

- ارباب پس‌از این‌که کاغذها را نگاه کرد گفت: "بسیار خب، حالا بفرمایید تو یک گیلاس بنوشید."

- مرد جواب داد: "خیلی ممنون. تشنه نیستم. دلم پر از غم است. بعد  سرش را پایین انداخت و رفت.

- ارباب به خانه برگشت. بدون هیچ حرفی سر جای خود نشست و مهمانی شام آن شب به‌خوشی به‌پایان رسید.

- بعد از شام پدر و پسر به مزرعه رفتند. غیبت آن‌ها طولانی شد. وقتی برگشتند، مادر هنوز منتظر آن‌ها بود. ارباب گفت: "مادر، پسرت را ببوس، احتیاج به محبت دارد."

- یان  دیگر از دخترک حرف نزد ولی عاشقش بود و حتا بعد از این‌که فهمیده بود که در آغوش دیگری بوده است باز بیش از پیش دوستش داشت ولی چون خیلی خوددار و مغرور بود حرفی نمی‌زد و همین بود که پسر بیچاره را کشت. گاهی بدون این‌که حرکتی کند، تنها در گوشه‌ای می‌نشست و روز دیگر چنان با حرارت مشغول کار می‌شد که یک‌تنه کار ده نفر را انجام می‌داد.

- عصرها جاده‌ی آرل را می‌گرفت و آن‌قدر می‌رفت تا بتواند از دور شهر را در غروب خورشید تماشا کند و بعد برمی‌گشت. بله آقا هیچ‌وقت دورتر نمی‌رفت. اهالی خانه که او را این‌طور تنها و پریشان می‌دیدند نمی‌دانستند چه بگویند و نگرانِ اتفاق بدی بودند. یک‌بار،  موقع غذا، مادر با چشمانی پُراشک به او گفت: اگر با همه‌ی این ماجراها هنوز او را می‌خواهی ما حرفی نداریم. عروسی کنید.

- پدر، که از خجالت سرخ شده بود، سرش را به زیر انداخت. یان سر خود را به‌معنای نه تکان داد و از اتاق بیرون رفت و از آن روز به بعد روش زندگی خود را عوض کرد و برای این‌که خیال پدر و مادرش را راحت کند تظاهر به خوشی می‌کرد.

- یان با برادر کوچکش در یک اتاق می‌خوابیدند و مادر بیچاره با این فکر که شاید پسرش به او احتیاج داشته باشد، کنار درِ اتاق آن‌ها تخت‌خوابی برای خودش گذاشته بود.

- عید سَن آلوا فرا رسید. اهالی خانه سراپا شاد بودند. جشن بزرگی برپا شده بود. انواع غذاها و نوشیدنی‌ها برای همه به‌وفور چیده شده بود. فانوس‌های رنگی درخت‌ها را زینت داده بودند و خوشیِ همه را آتش‌بازی تکمیل کرد. یان خیلی شاد بود، جوری که سعی می‌کرد مادر را به رقص و پایکوبی وادارد. زن بیچاره از شوق اشک می‌ریخت. پدر می‌گفت: "حالش خوب شده است"، ولی مادر ته قلبش نگران بود و بیشتر از قبل از او مراقبت می‌کرد.

- نصف شب همه برای خواب به اتاق‌هایشان رفتند و از فرط خستگی بی‌هوش شدند، جز یان که تاصبح نخوابید. بعداً برادرش گفته بود که او تا صبح گریه می‌کرده است.

- نه آقا، نه، او خیلی عاشق بود، واقعاً عاشق شده بود.

- سحرگاه مادر صدای پای کسی  را شنید که دوان‌دوان از کنار اتاقش گذشت. هول کرد و دلش شور افتاد. صدا زد: "یان، تویی یان؟"

- یان جواب نداد و از پله‌های شیروانی بالا رفت. مادر تند از جای خود پرید و باز صدا زد: "یان کجا می‌روی؟"

- یان وارد اتاق زیرشیروانی شد و مادر به‌دنبال او از پله‌ها بالا رفت. ولی یان درِ زیرشیروانی را از پشت بست.

- پسرم، پسرم، تو را به خدا گوش کن.

- پسر در را بست و قفل آن را چرخاند.

- یان، یان پسرکم جواب بده. چه‌کار می‌خواهی بکنی؟

- مادر با دست‌های لاغر و ضعیفش سعی می‌کرد در را باز کند ... که صدای بازشدن پنجره را شنید و پس از لحظه‌ای صدای خشکِ برخورد چیزی روی سنگِ سختِ کفِ حیاط را ...

- بله آقا، طفلک بیچاره گفته بود که خیلی دخترک را دوست دارد و عاقبت خودش را می‌کشد. راستی که خیلی عجیب است. چرا تنفر نمی‌تواند عشق را بکشد؟

- آن روز صبح زود مردم دهکده از یکدیگرمی‌پرسیدند: "این کیست که طرف‌های خانه‌ی ارباب این‌طور شیون می‌کند؟"

- مادر، در لباس خواب، کنار میز سنگی، که پوشیده از شبنم صبحگاهی و خون بود، فرزند مرده‌اش را بغل کرده بود و زار می‌زد.


آتش

آتش

نوشته‌ی ولادیمیر کارالنکو

برگردان از روسی: پروانه فخام‌زاده

دوم مرداد 1371


سال‌ها پیش، شامگاهی پاییزی، روی رودخانه‌ی تیره‌ی سیبری بر قایقی سوار بودم. ناگاه در پیچ رودخانه، درست در پیش رو، در سیاهی کوهستان، شعله‌ی آتشی پدیدار شد.

خیره‌کننده، پرتوان و کاملاً نزدیک می‌درخشید.

با خوشحالی گفتم: "خدا را شکر! پناهگاه نزدیک است."

قایق‌ران سر برگرداند و از روی شانه به آتش نگاه کرد و دوباره با بی‌میلی  به پاروزدن پرداخت:

- خیلی دوره! 

باور نکردم، شعله‌ی آتش همان‌جا بود و از درون تاریکیِ وهم‌انگیز به پیش می‌آمد. قایق‌ران راست می‌گفت، خیلی دور بود.

پیش آمدن، از دلِ تاریکی بیرون زدن، پرتو افشاندن و نزدیکیِ خود را وعده‌ای وسوسه‌انگیز دادن، ویژگی این آتش‌های شبانه بود. به نظر می‌رسید، دوسه حرکتِ دیگرِ پارو ...، و راه به پایان می‌رسد ... لیک چه دور!..

زمان درازی بر رودخانه‌ی قیرگون قایق راندیم. تنگه‌ها و صخره‌ها آشکار می‌شدند، نزدیک می‌آمدند، می‌گذشتند، برجا می‌ماندند و در دوردست‌های بی‌کران ناپدید می‌شدند و آتش همچنان در پیش رو می‌درخشید و وسوسه می‌کرد، اینچنین نزدیک و آنچنان دور ...

اکنون هرازگاه رودخانه‌ی تاریک را در محاصره‌ی کوهساران و صخره‌ها و آن شعله‌ی آتش زنده را به یاد می‌آورم. آتش‌های بسیاری پیش و پس از آن مرا به سوی خود خوانده‌اند. زندگی همچنان در میان صخره‌های عبوس جریان دارد، آتش‌ها دورند، پیوسته باید به‌شدت پارو زد.

ولی بااین‌حال ... بااین وجود، آتشی در پیشِ روست.

چه خوب چه شاداب بودند گل‌ها

چه خوب چه شاداب بودند گل‌ها

نوشته‌ی ایوان تورگنیف

برگردان از روسی: پروانه فخام‌زاده

1368


جایی، زمانی، خیلی دور، شعری خواندم. خیلی زود فراموشم شد ... تنها شروعِ آن در یادم مانده است: "چه خوب، چه شاداب بودند گل‌ها ...".

اکنون زمستان است، شیشه‌های پنجره‌ها یخ زده‌اند، در اتاق تاریک شمعی می‌سوزد. به گوشه‌ای خزیده‌ام و در سرم پیوسته زنگ می‌زند، زنگ می‌زند: "چه خوب، چه شاداب بودند گل‌ها ...".

خود را مقابل پنجره‌ی کوتاه خانه‌ی روستایی روسی می‌بینم. عصر تابستانی به‌آرامی می‌گذرد و جای خود را به شب می‌دهد. در هوای گرم بوی اسپرک و زیرفون پیچیده. دخترک درحالی‌که بر دست‌های کشیده‌اش تکیه داده و سر را بر شانه خم کرده، لبِ پنجره نشسته است. خاموش و بادقت به آسمان می‌نگرد، گویا در انتظار پیداییِ  نخستین ستاره است. چه زودباورند چشمان اندیشناک و رؤیایی‌اش. چه گرم است دهانِ بازِ بی‌گناهِ پُرسنده‌اش. چه آرام می‌دمد سینه‌ی نوشکفته‌ی هنوز هیچ چیز مشوش نکرده‌اش. چه زلال و نرم است سیمای جوانش. جسارت سخن‌گفتن با او ندارم. چه‌اندازه برایم ارجمند است و چه‌قدر قلبم را می‌لرزاند.

"چه خوب، چه شاداب بودند گل‌ها ...".

ولی در اتاق همه‌چیز تیره‌وتار است ... شمعِ میرنده صدا می‌کند، سایه‌های روان بر سقفِ کوتاه می‌لرزند، خشمِ سرما آن‌سوی دیوار زوزه می‌کشد. و نجوای پیرمردانه ملال‌انگیز می‌نماید.

"چه خوب، چه شاداب بودند گل‌ها ...".

چهره‌های دیگری در مقابلم قد راست می‌کنند ... سروصدای شادمانه‌ی خانواده‌ای روستایی به گوش می‌رسد. دو سرِ کوچک با موهای بور به یکدیگر تکیه کرده‌اند و گستاخانه با چشم‌های روشن به من می‌نگرند. گونه‌های گلگون از خنده‌ای خوددارانه به لرزه می‌افتند، دست‌ها مهربانانه به هم پیوسته‌اند و صداهایی جوان و صمیمی درحالی‌که از هم پیشی می‌گیرند طنین می‌اندازند. وکمی دورتر، درون اتاقی راحت، دست‌های جوانِ دیگری انگشتانش را با شستی‌های پیانوی قدیمی درگیر می‌کند. والس لانر1 نمی‌تواند بر صدای سماور کهنه چیره شود.

"چه خوب، چه شاداب بودند گل‌ها ...".

شمع کم‌نور می‌شود و خاموش ... کیست که این‌گونه گرفته سرفه می‌کند؟ سگ پیر بر چهار دست‌وپا جمع شده و کنار پای من می‌لرزد، یگانه دوست من ... سردم است ... مورمورم می‌شود ... همه‌ی آن‌ها مرده‌اند ... مرده‌اند ...



یادداشت: lannerovskii  valse: لندلر landler  یا lander رقصی است عامیانه متعلق به آلمان و اتریش، در سه ضرب که غالباً آوازی به‌همراه دارد. بسیار به والس نزدیک است. هایدن، موزارت، وبر، شوبرت، و بتهوون در آثارشان از این فرم استفاده کرده‌اند.


قطره‌ی باران

قطره‌ی باران

نوشته‌ی س. شیپاچف

برگردان از روسی: پروانه فخام‌زاده

1371


در گذشته‌های دور، پیش از جنگ، به نمایش‌گاه عده‌ای از هنرمندان در پل کوزنتسک رفتم.

دیوارها پوشیده از تابلوهای بزرگی بود که هیچ‌کدام زمانِ زیادی توجه مرا به خود نگرفت.

با خود گفتم: هنگام نقاشی از چهره‌ی آدم‌ها اگر نقاش سعی در فهمیدن درونِ شخص نداشته باشد، اثرِ خوبی نخواهد آفرید.

کنار درِ خروجی متوجه نقاشی کوچکی در قابی بزرگ شدم. جز برگ‌های سبز انگور فرنگی چیز دیگری در آن نبود و درمیان برگ‌ها قطره‌آبی می‌درخشید.

بیش از زمانی که تمام نمایش‌گاه را دیده بودم در برابر آن ایستادم.  حس می‌کردم در باغی هستم که توفانی را پشت سر گذاشته است، نمناک و خنک. سنگینیِ قطره‌ی باران را که فرومی‌افتاد حس می‌کردم.

این تصویر ساده مرا سرشار از حس سلامتی و شادمانی کرد. هنگام بازگشت به خانه حیران بودم که چه‌گونه تا آن زمان ندیده بودم ستاره‌های درخشانی را که فرش آسمان شهر بودند.

گل سرخ

گل سرخ

نوشته‌ی ایوان تورگنیف

برگردان از روسی: پروانه فخام‌زاده

1368


آخرین روزهای آگوست و پاییز در راه بود.

به‌هنگام غروب خورشید رگباری تند و ناگهانی، بدون رعدوبرق از فراز دشت پهناور به‌سرعت گذشت. باغِ جلوی خانه از رنگ شفق و بخار باران می‌سوخت و دود می‌کرد.

او پشت میز اتاق پذیرایی نشسته بود و لجوجانه و اندیشناک ازمیان درِ نیمه‌باز به باغ می‌نگریست.

فهمیدم که آن دم در روح او چه گذشته است، دریافتم که پس از نبردی کوتاه و جان‌کاه تسلیم احساسی شده که دیگر قادر به تسلط بر آن نبوده است.

تند برخاست و به‌چابکی به باغ رفت و ناپدید شد.

یک ساعت گذشت ... و ساعتی دیگر؛ برنگشت.

بلند شدم و از در به‌سوی خیابانِ باغ رفتم، تردید نداشتم که او نیز از همان راه رفته است.

همه‌چیز در تاریکی شب فرو رفته بود ولی بر ریگ‌های نمناک خیابانِ باغ لکه‌ای صورتی‌رنگ ازمیان طغیان مه می‌درخشید.

خم شدم. گل سرخ جوان و نوشکفته‌ای بود که دو ساعت پیش غنچه‌اش را دیده بودم.

بادقت گُلِ بر گِل افتاده را برداشتم. به اتاق پذیرایی رفتم و آن را روی میز، مقابل صندلی او گذاشتم.

سرانجام برگشت. با قدم‌های آهسته از اتاق گذشت و پشت میز نشست.

سنگِ صورتش رنگ باخت و جان گرفت. با آشفتگی نگاه شرمگین و شوریده‌اش را، که به زمین دوخته بود،  به اطراف دواند. گویی چشمانش را تنگ کرده بود.

به گل سرخ نگاه کرد، آن را در دست گرفت و به گلبرگ‌های مچاله و گثیفِ آن چشم دوخت، نگاهی به من کرد.  ناگهان نگاهش ایستاد. چشمانش از اشک می‌درخشید.

پرسیدم: "برای چه گریه می‌کنید؟"

- برای این گل سرخ، ببینید چه به روزش آمده.

خواستم کلماتی پرمعنا بگویم:

- اشک‌های شما گِل‌ها را می‌شویند.

- اشک نمی‌شوید، می‌سوزاند.

به سمت بخاری دیواری چرخید و گُل را در آتشی که فرومی‌مرد انداخت.

با صدایی مصمم و بلند گفت: "آتش بهتر می‌سوزاند."

چشمان زیبایش هنوز از اشک می‌درخشید. خنده‌ای جسورانه سرداد.



برای همیشه

برای همیشه

داستان کوتاه

پروانه فخام‌زاده

  

در هفده‌سالگی پدرم را برای همیشه از دست دادم. خبر شهادتش را که آوردند دنیا برسرم خراب شد. چرا مادر اشک نریخت و شیون نکرد؟ اشک ریختم یکریز، و مقابل  قاب عکسِ نویی، که عکسِ قدیمیِ او در آن بود، جوان و خوشگل، نشستم و از او برای نیامدنش گله کردم، چرا تنهایم گذاشته بود؟ همه‌ی این سال‌ها با او درددل می‌کردم. هرچیزی یاد می‌گرفتم، اوّل به او می‌گفتم، برای او درست می‌کردم. برایش نقاشی می‌کشیدم و سَرِ تاقچه می‌گذاشتم، تا وقتی‌که می‌آید خوشحال شود، مرا بغل کند و ببوسد. وقتی غمگین بودم سنگِ صبورم بود. در آرزوی دیدنش می‌سوختم.

در شانزده‌سالگی، خواستگاری را به بهانه‌ی برگشتنِ پدر ازسر بازکردم. بدون حضورش حاضر نبودم حتی با بهترین مرد جهان هم عروسی کنم.

سال ِ قبل از آن، روزی که مدرکِ خیاطی گرفتم، سرخوش ازمیان ِ بیشه‌زارهای انبوهِ روستای زیبایم، زیرِ نور ِ آفتاب، در هوای دَم‌دار، با ترانه‌ی حشرات، در سکوت ِ بیشه می‌جهیدم و از گل‌های وحشی دسته‌ای برای بابا درست می‌کردم. مدرک و دسته‌گل را روی تاقچه تقدیم پدر کردم.

چهارده‌ساله که بودم، ریزترین و زیباترین قلاب‌بافی‌ام را آهار زدم، آن را به دیوار کوبیدم و قابِ عکس را درست وسطِ آن گذاشتم تا پدر از دیدن ِ آن خوشحال شود.

در سیزده‌سالگی شکوفایی‌ام را بدون او جشن گرفتم. خاله برایم کیک پخت و روی آن حرف ِ اول ِ اسمم را با شکلات نوشت و من وجودِ حرف ِ اول ِ اسمِ پدر روی کیک را، به فالِ نیک و به‌نشانه‌ی آمدنش گرفتم.

یک سال پیش‌از آن، روزی که از دبستان به راهنمایی می‌رفتم، روپوشِ نو را پوشیدم، موهایم را شانه زدم و به سر ِ دو گیس ِ بافته‌ام روبان ِ صورتی زدم، به زیرِ لبه‌ی مقنعه‌ام گلی در موهایم فرو کردم و مقابلِ او نشستم تا زیبایی‌ام را، که شبیهِ او بودم، که او و مادرم زیباترین عروس و دامادِ روستا بودند، تحسین کند. هرروز صبح بوسه‌ای به او می‌دادم و هرروز ظهر به پشتِ در که می‌رسیدم، قلبم می‌تپید: "امروز ظهر بابا در خانه است".

یازده‌ساله که بودم، بی تاب ِ دیدنش بودم. گریه می‌کردم و بدخُلق و بدقِلِق بودم. او را می‌خواستم و با تمام وجودم نیازمندِ نوازشش بودم. غم‌هایم را به چه‌کسی جز او می‌توانستم بگویم؟ حامیِ من چه‌کسی جز او می‌توانست باشد؟

سال ِ پیش‌از مدرسه، خسته از بازی با بچه‌های محله، به خانه که آمدم، پدر نبود. چندوقت‌پیش، قابِ عکس شکسته بود و آن روز برای تعویضِ قاب، آن را به عکاس‌خانه برده بودند. به دَر لگد زدم، شیشه‌ی پنجره را شکستم و چند لیوان را پَرت کردم، چرا پدر را از من گرفته بودند؟ هیچ توضیحی آرامم نمی‌کرد. می‌ترسیدم که دیگر او را نبینم. غروب که قاب را آوردند نگذاشتم به دیوار بزنند. او را بغل کردم و تا صبح کنارش خوابیدم.

در نُه‌سالگی معنای نگاه‌ها و حرف‌های مردم را فهمیدم. از همه بدم می‌آمد. چه حرف‌ها که درباره‌ی من و پدرم نمی‌زدند. حالم از دست‌هایشان که روی سرم می‌گذاشتند به‌هم می‌خورد. به ساقِ پای همه لگد می‌زدم. ناظم و مدیر مدرسه هم مثل بقیه نگاهم می‌کردند. دوست نداشتم به مدرسه بروم. همه‌ی اینها را به پدر می‌گفتم و او ساکت نگاهم می‌کرد.

کلاس دوم دبستان، یک‌روز با هیجان به خانه آمدم، خوشحال و سرمست. به‌افتخار پدرم جایزه‌ای به من داده بودند، دفتر ِ نقاشی و مدادرنگی. در مدرسه برای پدر نقاشی کشیده بودم. وقتی به خانه رسیدم، جایزه‌ها را به مادر نشان دادم و پرسیدم: "مفقودالاثر یعنی چه"؟ معنایش را که فهمیدم نقاشی را از دفتر کندم و دفتر و مدادها را در چاهِ حیاط انداختم. تب کردم و بعد از چندروز به‌خاطر مادر به مدرسه برگشتم.

اولین روز ِ کلاسِ اول با دایی‌ام روانه‌ی مدرسه شدم. زیاد از دیدنِ پدرهایی که بچه‌هایشان را به مدرسه می‌آوردند ناراحت نشدم. صبح ، قاب را دستمال کشیدم، بوسه‌ای به او دادم، جلویش چرخی زدم و رفتم.

در شش‌سالگی او را می‌خواستم تا مرا از کتک و حرف بچه‌ها نجات بدهد. بی‌پدرومادر خودشان بودند. من پدر داشتم. هرروز با او حرف می‌زدم، هر روز به من گوش می‌داد. بزرگ‌ترها، برای آرام‌کردنم، شیرینی‌های رنگی می‌آوردند و می‌گفتند بابام فرستاده. مثل ِ این شیرینی‌ها را در بقالیِ سر ِ جاده دیده بودم. اگر او تا بقالی آمده بود، چرا تا خانه نیامد؟ خودم روزی دَه‌بار تا سر ِ جاده می‌رفتم و برمی‌گشتم، راهی نبود! تازه بابام از این شیرینی‌ها، که توی بقالی سر ِ جاده هم هست نمی‌فرستد، شیرینی‌های بهتر و خوشمزه‌تر می‌فرستد.

مادر، تا سال‌ها داستانِ مشهدرفتنمان را تعریف می‌کرد: یک عکسِ یادگاری، سوار بر فیل از من می‌گیرند. پنج‌ساله بودم. عکس را برمی‌دارم و وقتِ نهار از خاله‌ام می‌خواهم که پشت آن اسم پدر و کلمه‌ی جبهه را بنویسد. وقتی به روستا برمی‌گردیم، مادر عکس را از من می‌خواهد، می‌گویم آن‌را در مشهد در صندوقِ پُست انداخته‌ام. مادر مرا بغل می‌کند و می‌زند زیر گریه. فاصله‌ی عقد مادر و اعزامِ پدر به جبهه، پانزده روز بیشتر نبود. پیش‌از آن را به یاد نمی‌آورم.

در هفده‌سالگی برای همیشه پدرم را ازدست دادم.