پروانه فخام زاده
پروانه فخام زاده

پروانه فخام زاده

دختری از شهر آرل

دختری از شهر آرل

نوشته‌ی آلفونس دوده

برگردان از آلمانی: پروانه فخام‌زاده

1360

بازبینی 1389


این داستان از معروف‌ترین داستان‌کوتاه‌های آلفونس دوده، نویسنده‌ی فرانسوی (1840-1897)، است. ژرژ بیزه، آهنگ‌ساز فرانسوی، بر اساس این داستان، قطعه‌ای به‌نام آرلزین ساخته است.


برای رفتن به دهکده باید از مقابل خانه‌ای گذشت که کنار جاده ساخته شده و پشتِ آن باغ بزرگی است با درختان فراوان. خانه‌ای از نوع خانه‌های منطقه‌ی پروانس با سقفی از سفال قرمز، نمایی وسیع و قهوه‌ای‌رنگ و پنجره‌هایی نامنظم و اتاق زیر شیروانی.

چرا این خانه آن‌قدر روی من اثر گذاشته بود؟ چرا درِ بزرگ و بسته‌ی آن تا این اندازه قلبم را می‌فشرد؟ خودم هم نمی‌دانستم. دوروبرِ آن خیلی ساکت بود. وقتی از مقابلش می‌گذشتی سگ‌ها پارس نمی‌کردند، مرغ‌ها بی‌صدا فرار می‌کردند و حتا آهنگ ملایم زنگ قاطرها هم به گوش نمی‌رسید. با وجود دود رقیقی که از دودکش بیرون می‌آمد، گویی هیچ‌کس پشت پرده‌های سفیدِ پنجره‌ها زندگی نمی‌کرد.

دیروز ظهر که از دهکده برمی‌گشتم برای فرار از گرما و نور خورشید از کنار دیوار خانه و در سایه‌ی درختان حرکت می‌کردم. مستخدمان، در سکوت، مقابل خانه مشغول خالی‌کردن گاریِ یونجه بودند. درِ بزرگِ خانه باز مانده بود و من درحالِ ردشدن نگاهی به داخل انداختم. تهِ حیاط پیرمرد سفیدمویی را دیدم که پشت میز سنگی نشسته بود و سرِ خود را میان دستانش گرفته بود. کتی که برایش کوتاه شده بود، و شلواری مندرس به تن داشت. با دیدنِ او ایستادم. گاری‌چی به‌آرامی گفت:

- این ارباب ماست. از وقتی‌که آن بلا سرِ پسرش آمده همین حال‌وروز را دارد.

در همان لحظه زن و پسربچه‌ای، که لباس سیاه تنشان بود، از کنار ما گذشتند و وارد خانه شدند.

گاری‌چی افزود:

- این خانم صاحب‌خانه است. با پسرش از کلیسا برمی‌گردند. از وقتی‌که او خودش را کشت هر روز به کلیسا می‌روند. وای آقا نمی‌دانید چه ماتمی بود. 

گاری داشت حرکت می‌کرد و من که مایل بودم اطلاعات بیشتری به‌دست آورم از گاری‌چی خواستم مرا هم سوار کند. بالای گاری، وسط ته‌مانده‌ی یونجه‌ها داستان غم‌انگیز را شنیدم. گاری‌چی شروع به حرف‌زدن کرد:

-اسمش یان بود. کشاورزی جوان و خوش‌تیپ. مثل دخترها خجالتی و مثل مردها پرزور و کاری. چون خیلی خوش‌تیپ بود، خاطرخواه‌های زیادی داشت ولی دلِ خودش پیش هیچ‌کس نبود جز دختری که یک‌روز و فقط یک‌بار در شهر آرل دیده بود. توی دِه به این عشق نظر خوبی نداشتند. می‌گفتند دخترک ولنگار است، پدر و مادرش هم اهل این‌جا نیستند. ولی یان با تمام وجود فقط‌وفقط دختر اهل آرلِ  خودش را می‌خواست و می‌گفت که اگر او را به من ندهید می‌میرم. این بود که بقیه موافقت کردند و قرار شد بعد از برداشت محصول آن دو را به‌هم برسانند. عصر یک روز یک‌شنبه تمام افراد خانواده توی حیاط جمع بودند و شام می‌خوردند. یک‌جورهایی شام عروسی بود. اگرچه خود دخترک نبود، ولی مرتباً جام‌هایشان را به سلامتیِ او سرمی‌کشیدند که ناگهان مردی به درِ خانه آمد و با صدایی لرزان خواست با ارباب صحبت کند. وقتی ارباب را دید گفت:

- شما پسرتان را به عقد ازدواج دختری هرزه درمی‌آورید که دو سال رفیقه‌ی من بوده است. می‌توانم حرفم را ثابت کنم. بفرمایید این هم کاغذهای او. پدر و مادرش همه چیز را می‌دانند. قولِ او را به من داده بودند ولی از وقتی سروکله‌ی پسر شما پیدا شده است دیگر نه خودش و نه پدر و مادرش، هیچ‌کدام مرا نمی‌خواهند. خیال می‌کردم که او مال من است و نمی‌تواند زنِ کسِ دیگری بشود.

- ارباب پس‌از این‌که کاغذها را نگاه کرد گفت: "بسیار خب، حالا بفرمایید تو یک گیلاس بنوشید."

- مرد جواب داد: "خیلی ممنون. تشنه نیستم. دلم پر از غم است. بعد  سرش را پایین انداخت و رفت.

- ارباب به خانه برگشت. بدون هیچ حرفی سر جای خود نشست و مهمانی شام آن شب به‌خوشی به‌پایان رسید.

- بعد از شام پدر و پسر به مزرعه رفتند. غیبت آن‌ها طولانی شد. وقتی برگشتند، مادر هنوز منتظر آن‌ها بود. ارباب گفت: "مادر، پسرت را ببوس، احتیاج به محبت دارد."

- یان  دیگر از دخترک حرف نزد ولی عاشقش بود و حتا بعد از این‌که فهمیده بود که در آغوش دیگری بوده است باز بیش از پیش دوستش داشت ولی چون خیلی خوددار و مغرور بود حرفی نمی‌زد و همین بود که پسر بیچاره را کشت. گاهی بدون این‌که حرکتی کند، تنها در گوشه‌ای می‌نشست و روز دیگر چنان با حرارت مشغول کار می‌شد که یک‌تنه کار ده نفر را انجام می‌داد.

- عصرها جاده‌ی آرل را می‌گرفت و آن‌قدر می‌رفت تا بتواند از دور شهر را در غروب خورشید تماشا کند و بعد برمی‌گشت. بله آقا هیچ‌وقت دورتر نمی‌رفت. اهالی خانه که او را این‌طور تنها و پریشان می‌دیدند نمی‌دانستند چه بگویند و نگرانِ اتفاق بدی بودند. یک‌بار،  موقع غذا، مادر با چشمانی پُراشک به او گفت: اگر با همه‌ی این ماجراها هنوز او را می‌خواهی ما حرفی نداریم. عروسی کنید.

- پدر، که از خجالت سرخ شده بود، سرش را به زیر انداخت. یان سر خود را به‌معنای نه تکان داد و از اتاق بیرون رفت و از آن روز به بعد روش زندگی خود را عوض کرد و برای این‌که خیال پدر و مادرش را راحت کند تظاهر به خوشی می‌کرد.

- یان با برادر کوچکش در یک اتاق می‌خوابیدند و مادر بیچاره با این فکر که شاید پسرش به او احتیاج داشته باشد، کنار درِ اتاق آن‌ها تخت‌خوابی برای خودش گذاشته بود.

- عید سَن آلوا فرا رسید. اهالی خانه سراپا شاد بودند. جشن بزرگی برپا شده بود. انواع غذاها و نوشیدنی‌ها برای همه به‌وفور چیده شده بود. فانوس‌های رنگی درخت‌ها را زینت داده بودند و خوشیِ همه را آتش‌بازی تکمیل کرد. یان خیلی شاد بود، جوری که سعی می‌کرد مادر را به رقص و پایکوبی وادارد. زن بیچاره از شوق اشک می‌ریخت. پدر می‌گفت: "حالش خوب شده است"، ولی مادر ته قلبش نگران بود و بیشتر از قبل از او مراقبت می‌کرد.

- نصف شب همه برای خواب به اتاق‌هایشان رفتند و از فرط خستگی بی‌هوش شدند، جز یان که تاصبح نخوابید. بعداً برادرش گفته بود که او تا صبح گریه می‌کرده است.

- نه آقا، نه، او خیلی عاشق بود، واقعاً عاشق شده بود.

- سحرگاه مادر صدای پای کسی  را شنید که دوان‌دوان از کنار اتاقش گذشت. هول کرد و دلش شور افتاد. صدا زد: "یان، تویی یان؟"

- یان جواب نداد و از پله‌های شیروانی بالا رفت. مادر تند از جای خود پرید و باز صدا زد: "یان کجا می‌روی؟"

- یان وارد اتاق زیرشیروانی شد و مادر به‌دنبال او از پله‌ها بالا رفت. ولی یان درِ زیرشیروانی را از پشت بست.

- پسرم، پسرم، تو را به خدا گوش کن.

- پسر در را بست و قفل آن را چرخاند.

- یان، یان پسرکم جواب بده. چه‌کار می‌خواهی بکنی؟

- مادر با دست‌های لاغر و ضعیفش سعی می‌کرد در را باز کند ... که صدای بازشدن پنجره را شنید و پس از لحظه‌ای صدای خشکِ برخورد چیزی روی سنگِ سختِ کفِ حیاط را ...

- بله آقا، طفلک بیچاره گفته بود که خیلی دخترک را دوست دارد و عاقبت خودش را می‌کشد. راستی که خیلی عجیب است. چرا تنفر نمی‌تواند عشق را بکشد؟

- آن روز صبح زود مردم دهکده از یکدیگرمی‌پرسیدند: "این کیست که طرف‌های خانه‌ی ارباب این‌طور شیون می‌کند؟"

- مادر، در لباس خواب، کنار میز سنگی، که پوشیده از شبنم صبحگاهی و خون بود، فرزند مرده‌اش را بغل کرده بود و زار می‌زد.